خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

نابغه ها

به نظرم روزی در سیستم آموزشی ایده آل دنیا، ارزش یابی آدم ها عوض می شود. روزی که دیگر کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند، نابغه نامیده نمی شوند. روزی که کسانی که هوش مصنوعی کار می کنند، عجیب و غریب نخواهند بود. نبوغ را به رفتارهای آدمش نخواهند سنجید، شاید به قدرت پیاده کردن ایده هایش می سنجند یا حتی به ایده هایی که در ذهنش قل می خورند و نه لزومن، ایده های خیالی ذرات یا مغز نبوغ فراوانی بطلبد، بلکم مادر من و خیلی مادرهای دیگر، نابغه های شناخته شده ای خواهند شد.


لباس عید

قرار است لباس هایم را برایم پست کنند. همان ها که خانه وقت برگشتن جا گذاشتمشان. خورد، خورد دارند می فرستند. من ذوق می کنم. خنده دار است که آدم در سرزمین داشته ها باشد و با همان قبلی ها بیشتر دل شاد کند. با همان لباس هایی که مادر، وقت خریدشان نظر قطعی داده اند. با همان هایی که اگر قرمز است، حتما سلیقه ی پدر است. با همان هایی که اگر باز و رنگ ساده دارد، حتمن ایده ی داداشی داشته. من با آن ها شادترم. با آن ها دنیایم خیلی رنگی رنگیست.

من بودم و پرخاش به هم ریختگی هورمون ها. من بودم و خط قرمزهایی که می کشیدم. من بودم و آشفتگی و کدهای نیمه کاره ام. غرغر کردنم. من که گذشت، حرف که زدیم، عشق مادرم برای بستن بسته ی پستی ام را که دیدم، من شدم و آرامش. من شدم و شرمندگی. من شدم و این که برم ببینمشان. 

ز می گوید که سعی کن تا قبل سپتامبر، بیشتر تفریح کنی. بیشتر انرژی نگه داری. می گوید حواست باشد از سپتامبر، دوباره کلاس و امتحان و تی ای و هزار تا غرغر جدید داری. راست می گوید. انرژی ام تمام شده و می خواهم این مدت باقی مانده، کارهای نیمه را تمامش کنم.

باغ وحش- آکواریم و هایدن پارک را حتمن باید بروم.


من و درخت

ریشه هایم را این روزها می شمرم. چک می کنم در خاکی مرطوب اند. چک می کنم به ریشه های دیگر گره خورده اند. چک می کنم سرشان خشک نشده باشد...

تنها، چیزی راه گلویم را بسته است. نمی دانم از خاک است یا هوا.

کاش زندگی با همه ی شادی اش بغلم می کرد. 

کاشانه

به تازگی ریلکسیشن را یاد گرفته ام. موزیک مخصوصش را می گذارم و تمامی عضلات بدنم را رها می کنم. دقیقن در لحظه ای که تک تک اعضا بدن را نام می برد و می خواند که رهایشان کنم، می فهمم چه قدر تک تک عضلاتم را منقبض می کنم. این حس رهایی آن قدر برایم شیرین است که شب های زیادی قبل از خواب، حتمن تمرینش می کنم. ممارستم نتیجه داده و این که امروز، حتی صبح، حتی پشت میز کار، یک لحظه چشم هایم را می بندم و تک تک عضلاتم را در ذهنم مرور می کنم. خستگی ام که در رفت، اطرافم را نگاه می کنم و حس می کنم تازه سر کار آمده ام. به نظرم این ایده عالیست. ورزش را هم چاشنی اش کنیم، عالی تر می شود.

از کارها و برنامه هایم کمی عقبم. از دیروز، دارم جبرانش می کنم. اما بی نظمی شدیدی گرفته ام. تا سر خط زندگی برگردم، کمی طول می کشد.

زندگی این دو هفته ی پیش را ورق زده ام. می بینم کار مفیدی هم نکرده ام. می بینم زندگی ام خسته است. خسته ی خلسه واری رفته است. وقتی آدم ها دغدغه هایشان را می گویند، دست خودم نیست که می خندم. تلخ. تلخ می خندم و تلخی اش به پیشانی ام چروک عمیقی می اندازد. 

از حرف های دخترانگی سر ناهار، من ایده می دادم که دلم می خواهد هر سه ماه یک بار، موهایم را مرتب کنم. موهایم کمی ضخیم است و مدل نداشتنش، توفیر زیادی دارد. دوستم خندید و گفت: از بس دردی نداری، درد جهان اولی گرفته ای! ز با ابروهای بالا، نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. من گفتم، آره، دردی ندارم. شاکرم که دردی حس نمی کنم. گفت: خوش به حالت. کاش من جای تو بودم. توی دلم زمزمه کردم: نمی خواهی. هیچ ثانیه اش را دوام نخواهی آورد. توی دلم گفتم: روزگار کر شو. نشنو چه می گوید. توی دلم گفتم: چند بار دلم خواسته جای کس دیگری باشم؟! 

دلم خندید و گفت: امروزت همان دیروزیست که دنبالش بودی. راست می گوید. من چالش هایی را خلق کرده ام که آدم اولش خودم بوده ام.