خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

هوس

می گه من شرمندم. خیلی هم متاسفم. روم سیاه. ... بعدش می گه از وقتی از من جدا شده بی چاره شده. ولی وقتی مطمئن می شه هیچ سودی از من بهش نمی رسه، بی خیال می شه. حتی تلاش نمی کنه از دلم در بیاره حماقت هاشو. حتی تلاش نمی کنه انسانی که جبران کنه گند زده. کلن پی منفعت بود. چطور می شه آدم های این دوران را شناخت؟! واقعن چطور؟!

دیشب بود که فهمیدم خیلی بیش از سابق، باید مراقب رفتار آدم ها باشم. فرصت طلب ها زیاد اند. سوء استفاده کننده ها، زیاد تر. چطور یک آدم می تونه تا این حد وقیح باشه، من یکی نمی دونم. البته، تجربه ی ز منطقی تر به نظر می رسه. خودخواهی و بدبختی که در هم جمع بشه، ما حصلش منفعت طلبی صرف می شه. بقیه ی معرفت و شعور و .. کشکه.

نابغه ها

به نظرم روزی در سیستم آموزشی ایده آل دنیا، ارزش یابی آدم ها عوض می شود. روزی که دیگر کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند، نابغه نامیده نمی شوند. روزی که کسانی که هوش مصنوعی کار می کنند، عجیب و غریب نخواهند بود. نبوغ را به رفتارهای آدمش نخواهند سنجید، شاید به قدرت پیاده کردن ایده هایش می سنجند یا حتی به ایده هایی که در ذهنش قل می خورند و نه لزومن، ایده های خیالی ذرات یا مغز نبوغ فراوانی بطلبد، بلکم مادر من و خیلی مادرهای دیگر، نابغه های شناخته شده ای خواهند شد.


لباس عید

قرار است لباس هایم را برایم پست کنند. همان ها که خانه وقت برگشتن جا گذاشتمشان. خورد، خورد دارند می فرستند. من ذوق می کنم. خنده دار است که آدم در سرزمین داشته ها باشد و با همان قبلی ها بیشتر دل شاد کند. با همان لباس هایی که مادر، وقت خریدشان نظر قطعی داده اند. با همان هایی که اگر قرمز است، حتما سلیقه ی پدر است. با همان هایی که اگر باز و رنگ ساده دارد، حتمن ایده ی داداشی داشته. من با آن ها شادترم. با آن ها دنیایم خیلی رنگی رنگیست.

من بودم و پرخاش به هم ریختگی هورمون ها. من بودم و خط قرمزهایی که می کشیدم. من بودم و آشفتگی و کدهای نیمه کاره ام. غرغر کردنم. من که گذشت، حرف که زدیم، عشق مادرم برای بستن بسته ی پستی ام را که دیدم، من شدم و آرامش. من شدم و شرمندگی. من شدم و این که برم ببینمشان. 

ز می گوید که سعی کن تا قبل سپتامبر، بیشتر تفریح کنی. بیشتر انرژی نگه داری. می گوید حواست باشد از سپتامبر، دوباره کلاس و امتحان و تی ای و هزار تا غرغر جدید داری. راست می گوید. انرژی ام تمام شده و می خواهم این مدت باقی مانده، کارهای نیمه را تمامش کنم.

باغ وحش- آکواریم و هایدن پارک را حتمن باید بروم.


من و درخت

ریشه هایم را این روزها می شمرم. چک می کنم در خاکی مرطوب اند. چک می کنم به ریشه های دیگر گره خورده اند. چک می کنم سرشان خشک نشده باشد...

تنها، چیزی راه گلویم را بسته است. نمی دانم از خاک است یا هوا.

کاش زندگی با همه ی شادی اش بغلم می کرد. 

کاشانه

به تازگی ریلکسیشن را یاد گرفته ام. موزیک مخصوصش را می گذارم و تمامی عضلات بدنم را رها می کنم. دقیقن در لحظه ای که تک تک اعضا بدن را نام می برد و می خواند که رهایشان کنم، می فهمم چه قدر تک تک عضلاتم را منقبض می کنم. این حس رهایی آن قدر برایم شیرین است که شب های زیادی قبل از خواب، حتمن تمرینش می کنم. ممارستم نتیجه داده و این که امروز، حتی صبح، حتی پشت میز کار، یک لحظه چشم هایم را می بندم و تک تک عضلاتم را در ذهنم مرور می کنم. خستگی ام که در رفت، اطرافم را نگاه می کنم و حس می کنم تازه سر کار آمده ام. به نظرم این ایده عالیست. ورزش را هم چاشنی اش کنیم، عالی تر می شود.

از کارها و برنامه هایم کمی عقبم. از دیروز، دارم جبرانش می کنم. اما بی نظمی شدیدی گرفته ام. تا سر خط زندگی برگردم، کمی طول می کشد.