یه دوست هندی دارم که دختر خوبیه. خیلی شاد و پر انرژیه و وقتی می خنده کل وجودش می خنده و قیافش به کل عوض می شه ولی عین خیالش نیست. گاهی باهام درد دل می کنه و معتقد راهنمایی هام خوبن! من خودم این طور فکر نمی کنم. در واقع معتقدم ازدواجش کاملا غلط بوده و داره به جای زندگی خوب خودشو گول می زنه. همه ی تلاشمو می کنم که یک وقت صریح به روی مبارکم نیارم اما از طرفی هر بار سیخونکی بهش می زنم که تو لیاقتت اینه باهات خوب رفتار بشه. تو خوبی. تو می تونی و تو باهوشی و ... از طرف دیگه ای هر بار با خودم تکرار می کنم که بپرس که چه قدر با زندگیش خوش حاله. اگه هست؟ بهش تکرار می کنم که اگر مشکلی نداری جز این که شوهرت آدم بی ادبیه و داد می زنه و دعوا می کنه و قهر می کنه خب پس به نظرم این کار را امتحان کن شاید فلان مشکلت حل بشه. به دید من مشکلش اینه که خونش طوفان اومده و اون می پرسه اون جوراب گل گیه منو ندیدی؟!
خلاصه که گاهی هم سعی می کنم دردسر نخرم ولی نمی شه.
حالا این دوستم می گفتش که کانادایی ها بلد نیستن که حرف تی-اچ که ما می گیم -د -{با لهجه ی هندی بخونین} را تلفظ کنن! خیلی جالب معتقد نوع تلفظ غلطی که یک عمر هندی ها داشتن و برای راحتی تی اچ انگلیسی را د تلفظ کردن درسته!
خانوم آقایی که شما باشین من که نفهمیدم چطوری ممکنه٬...
بغلش خوابم برد. مثه دوتا بچه که توی مهد با هم دوست شدن، بدون هیچ کشش ِ خاصی. لذت بغل کسی خوابیدن، گاهی لازمه :)
ثانیه هایی را می شمرم که بدون دوست داشتنت، در ذهنم بوده ای. حس جدا شدگی کاملی که آدم باید تجربه کرده باشد تا ذوق حس کردنش را بفهمد. از آن طرف، بودنت آن وقت ها که دوست داشتنت بر من غالب شده، آن هم حس غریبیست که دوست داشتنم، یگانه اش می کند.
بعد، دلم که هوایت را می کند. می شوی خودت، تک و تنها، بی هیچ سابقه ای. می بینم این که همانیست که می خواستم. او که همانیست که پی اش بودم. بعد که می شوم سرگردان که میان ِ زندگی ام، ناگهان پیدا شدی و گم نمی شوی. نه که زندگی بی کسی ممکن نباشد، این ها همه شعار است یا لااقل برای من یکی کار نمی کند. اما وقتی هست، حس بودنش خوب است. حس ِباور کردنش خوب است. دلم می خواهد همان حس ِ خوبم را همیشه داشته باشم، اما دست ِخودم نیست. سٌر می خورد از خودم این حس ِغریب دوست داشتنت. تقصیر تو هم نیست، باور کردن برایم سخت شده. زندگی همیشه سخت بوده و همیشه خسته ام کرده است.
کاش یک دوره ساده تر می شد. مجبور نبودم برای به دست آوردن هر چیزی بجنگم. مجبور نبودم...
گفت اگر دل ببندی با خودم خواهم گفت که خودش را بدبخت کرد.
گفتم نمی بندم. نمی دانستم دارم دروغ می گویم. هر جرقه ای بین ما. می تواند منجر به فوران آتش فشانی شود. این جور وقت ها دلم می خواهد از دخالت دیگران فرار کنم. که مثلن چرا شما فکر می کنید بیشتر از من می فهمید؟ چه باعث می شود تاییدم نکنید؟
من هم در شرایطی بوده ام که به هیچ وجه نتوانسته ام دوستم و انتخابش را تایید کنم. طرف هم خودش و یا آن بخش زندگی اش را از من پنهان کرده است. حق هردومان بوده که از آن برخورداریم.
با همه ی این ها می ترسم. باید بروم خانه و فکر کنم و آسوده باشم.
سرما را خورده ام. خیلی وقت بود مریض نشده بودم و خب، با این تغییر هوایی از +۲۲ به ۳- بعید هم نبود.
این جور وقت ها، کسی را نمی خواهم، توجهی هم نمی خواهم. یعنی توجه زیادی نمی خواهم. کسی حضوری پیشم نباشد حتی بهتر است. دلم می طلبد با زیرپوش و بدون شلوار، توی خانه راه بروم. بعدش موهایم آشفته و هپلی باشد و پا برهنه باشم. بیایم سطل ماست را بردارم و با یک قاشق همه اش را روی تختم بخورم. کسی نگوید این کار را بکنم یا نکنم. لحاف را دور خودم بپیچم هر بار و حین ماست خوردن، نقاشی بکشم.
این بشود زندگی هپلی مریضی من. کسی هم کارم نداشته باشد. همین که دوستانم از راه دور سراغم را می گیرند، حالم خوب است و به خوش بختی ام ایمان بیشتری می آورم که آدم هایی هستند که در اطرافم دوستم دارند.
مرا به حال خودم رها کنند، راهم را پیدا می کنند. این سیستم گربه ای همیشه جواب داده.