خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

زمام داری سهمگین

به ایشان ایمیل زدم. تا امروز، خیلی بیشتر از این ها انتظار یاری از طرفشان را داشتم. آب صاف و پاک را که روی دستم ریختند، خیلی توی ذوقم خورد. یک ساعتی بود که آشفته شدم. بعد خودم را به تصویر کشیدم، با همان پررویی که برگشتم. وقتی برمی گشتم، می دانستم اگر شرایط را عوض کنم، تقریبن معجزه ای رخ داده است. درست است که عوض نشدن شرایط چیز دیگری به ذهنم نمی آورد، اما خارج شدن از این بحران سهمگین دو ساله، به اندازه ی یک عمر از من انرژی گرفته است و می گیرد و خواهد گرفت تا بتوانم قد راست کنم.

از همان روزی که گروه گرز زرهی را ترک کردم می دانستم کار خطرناکی می کنم و تهدیدهایش را شنیدم. حسابی هم توی ذوقم خرد که چرا زندگی این قدر سخت است. اما بعد از حدود یک سال و نیم، هنوز مصمم از تصمیمی که گرفته ام دارم تلاش می کنم و می دانم دارم خود آینده ای را می سازم که دوست ترش می دارم. من یک اشتباه کرده ام و پای اشتباهم ایستاده ام. 

صبح می شه این شب، وا می شه این در صبر داشته باش :)


شوق

شوق توی چشم بعضی ها را باید به خاطر سپرد. من خیلی وقته دیگه از اون شوق ها نداشتم، ولی توی چشم دیگران می بینم، ذوق می کنم.

* یکی همین بازیگر در سریال شهرزاد، غزل شاکری. خوانندگی هم می کنه. دوست دارم لحن و آهنگ صداشو. خوبه برام. روش کار کنه، بهترم می شه حتمن.

بچه بودم، الگو گرفتم

بچه بودم که رفته بودیم مشهد. مثلن نوجوون سنی. توی هتل خوبی بودیم که عرب های زیادی داشت. صبح ها، صبحانه ی مشتی هتل، وسوسه انگیز بود. فکر کنم از صبح روز دوم بود که اون اتفاق افتاد. یک عرب مرد، برامون آش توی کاسه می ریخت و می آورد. فقط یک کاسه و اونو جلوی مادرم می گذاشت. با پدرم هم حرفی نمی زد. مادرم لب نمی زدند. ما نگاه می کردیم. پدرم خیلی خون سرد برخورد می کردند و یادم می آد که توضیح می دادن، آش های قومیت های مختلف مزه های متفاوتی داره. من پرسیدم که چرا اون مرد عرب که دشداشه می پوشه، این کارو می کنه و پدر جواب دادند که فکر می کنه ما نمی دونیم اون ظرف ها چیه و چون خودش دوست داره، برای ما هم می آره. یک تصویر مبهم توی ذهنم هست که پدر آش را خوردند. یک تصویر مبهم دیگه هم هست که وقتی دیروز این خاطره یادم اومد، برام روشن تر شد. حس می کنم مادر معذب و گرفته آش را نگاه می کردند. تقریبن مطمئنم که به آش قهوه ای رنگ بد مزه لب نزدند. من چشیدم ولی.

این قصه همین جا تموم شد و هیچ حساسیت خاصی از پدرم ندیدم. من اما روی مادرم حساس بودم. کسی باهاشون بد برخورد می کرد، دلم می خواست یارو را سر جاش بشونم. مثلن میوه فروش، یا سوپری یا داروخونه چی. بزرگ تر که شدم، در مورد مامان، مثل پسر غیرتی بودم. فکر می کردم باید مراقب مامان باشم و هروقت تعریف می کردند فلانی باهاشون سبک حرف زده، می گفتم که فردا می رم و یارو را سر جاش می شونم. بماند که هیچ وقت نرفتم اما فکر می کردم باید این قلدر بازی را دربیارم تا حسم بهتر بشه. فکر می کردم باید به پدرم درس با غیرت بشو می دادم! من چه ساده لوح و اخمخانه مادرم را مراقبت می کردم. این شکل حمایت از مادرم هنوز با منه، وقتی در مورد داداشی باهام درد دل می کنن. وقتی از تک روی ها بابا توی خرج پول می گن و بعد از دو ساعتی، خسته می شن و می گن ببخش سرتو درد آوردم. البته از بس خودم مشکل داشتم، خیلی وقته با مادر اختلاط نکردیم. اما بحثم سر غیرتی شدنه. چرا در مقابل مادرم طوری عمل می کنم که بهش اعتقادی ندارم؟ چرا از پدر درس تمدن و روشن فکری یاد نگرفتم و به جاش، قلدری و غیرتی شدن گرفتم؟! اینا حرف هاییه که آدم توی موقعیت خطیر یادش می آد.

دیشب با میم حرف می زدم. کلی بهمش ریختم اما حرفمو زدم. خودش می دونه به خاطر علاقم ناچار شدم اون حرف ها را به خودآگاهش بیارم و برای همین امروز مردونه تشکر می کرد. ولی به این فکرمی کردم که چه قدر بهتره مسائل را مثل اون روز که پدرم حلش کرد و از پیش اومدن بحرانی جلوگیری کردند، حلش کنم. من دوست دارم بهتر و در آرامش بیشتری مسائل را حل کنم. یکی از خوش بختی های من اینه که می تونم در مورد مشکلاتم حرف بزنم و حلشون کنم. حالم داره بهتر می شه و به خود واقعیم نزدیک تر می شم. خدایا، اگه هستی، مچکرم.


به امید روزهای شاد

به امید روزهای شاد و سرزنده برای کشورم :) بسیار خوش حالم. 


لحظه ی حساس

حسابی دل خور بودم. تصمیم را گرفته بودم. اشتباهش را از خودش نمی دیدم. می دانستم منظوری ندارد اما این نداشتن، برای من کافی نبود. توی دلم خدا خدا می کردم که سوپرایزم کند و از تصمیم بعدش منصرفم کند. اما امیدی نداشتم. دلم می خواست بیاید اما راستش، مطمئن نبودم. اگر نمی آمد، تمام می شد.

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود. هیچ خبری ازش نبود. پیغامی هم نمی داد و این نشانه ی بدی بود. محال بود پیغامی بفرستم. یک پاراگراف می نوشتم و دو تا پاک می کردم. آشفته بودم اما می دانستم راه درستی را انتخاب کرده ام. تصمیمم مشخص و مبرهن قابل اجرا بود. ۱۲ و پنج دقیقه ی شب، در خانه بود که کسی می زد. باور نمی شد. قطره اشکم افتاد. خسته شده بودم. 

-یس؟

+ دیس از می.

- پنجره ی وبلاگم را پایین آوردم. پنجره ی تصمیمم را پایین آوردم.

آمد داخل. حل شد. برایم پماد شانه درد آورده بود. خودش مالید. خجالتی کشیدم اما خوشم آمد. لباسم را عوض کرد. برایم سوسیس ایرانی خریده بود و با تخم مرغ و نان سنگک آورد. برایم تکه گرفت. خوردم. خوب شدم. حرفی نزدیم. خوابیدیم. همان طور که قطره ی اشکم سر می خورد... 

روزهای سخت، تموم می شن. این یه اصله.