خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

سخت سخت سخت

دل بریدن از این یکی سخت بود. با همه ی بزرگی ضربه اش، سخت بود. با همه ی تعجبم از اتفاقات، سخت بود. سخت هست. سخت می ماند، باید سرعتش ببخشم.

از یک سنی به بعد ..

جای همراه انسانی را هیچ چیزی پر نمی کند. منی که استاد ِ انکار و خلق تفریح های متفاوت و بها دادن به وجودم هستم، کم می آورم. از یک جایی به بعد، در مهمانی های دو نفره که دعوت می شوی و با لبخند ژکوند، استقبال می کنی، قبل از رفتن آشوب می شوی. بماند آن وقت ها که دلت می خواسته لباسی بپوشی و می پرسی، پس چه کسی زیپش را بالا بکشد؟ بماند آن وقت ها که یادت می آید برخی آدم های این جمع، دو نفرگیتان را با هم دیده بودند و با هم خندیده بودید. بماند آن وقت ها که ...

همه ی کارهایم را برای امشب کرده بودم. تولد دوست پسر دوستم است. حتی به لباسی که خوب است بپوشم فکر کرده بودم. اما حالا که ۲-۳ ساعتی به رفتن مانده، تاب رفتنم نیست. بروم آن جا، می خندیم و می گوییم، اما من امشب آن قدر قوی نیستم که بتوانم روی خط ثابت، در لحظه بخندم. منی که استاد ِ معترف به این حقیقتم که زندگی، پر از خوش بختی های لعنتیست. منی که از بس دوستان هم سن و هم شرایطم را دعوت به صلح با خودشان کرده ام، از من فراری شده اند. باید اعتراف کنم ۳۲ سالگی، هر عصرش، مثل عصر یک شنبه است. با همه ی کارهای هیجان انگیزی که تمام عمر در خلوتم کرده ام، دروغ است اگر بگویم نیاز با او بودنم تمامی دارد. بعد که یاد رفتارها و حرف هایش می افتم، با خودم می پرسم، چرا؟! چرا من؟!‌چرا او؟!

یادم می آید که بچه ها چه قدر دوستش داشتند. من چه قدر دوستش داشتم. سنگین برایم تمام شده که تاب دعوا کردنش را نداشتم. سنگین برایم تمام شده که دوستش ندارم چون دوستم نداشته آن قدر که گمان می کردم. سنگین برایم تمام شده که نیست و نماند همه ی آن وقت ها که باید می بود ...

دلم آرام نمی گیرد. من امشب تاب رفتنم نیست.


شبکه های اجتماعی

برای خودم سواله که تا چه اندازه باید برای شبکه های اجتماعی وقت گذاشت؟ اصلن باید وقت گذاشت یا نه؟

من توی فیض بوغ تقریبن از خبرهای خیلی جالبی با خبر می شم که اگر نباشه، با آدم هایی از اون تیپ که چنین چیزهای جالبی را سهیم می شن، ارتباط حضوری ندارم. این برام خوبه. ولی بودن توی فیض بوغ، وقتمو می گیره، حیف ارزش وقتم می شه که پای بخشی غیر از این چیزای مفید بگذره! تمرین کردم و می کنم که خودمو درگیر این بخش نکنم. 

توی توئیتر، هم کارهامو فالو می کنم. یه دوره چند تایی پست گذاشتم به فارسی که دیدم، نع. دوستش ندارم. پست هامو پاک کردم و همکارهامو از نظر علمی یا آدم های سیاسی را دنبال می کنم، این خوبه. 

توی اینستگرام، چندتایی عکس گذاشتم، اینو برای تخلیه ی روحی خودم می پسندم. برای همین وبلاگ نویسی کم می کنم. اینستگرام را هم بستم :) یعنی پرایوت شد.

اگه بتونم یک هفته ساعت معاشرت های شخصیمو بنویسم، شاید بتونم با تحلیل دیتاش، یه پترن پیدا کنم. این ایده الان به ذهنم رسید. می تونم از دوستای نزدیکمم هم بخوام که این کارو انجام بدن. می تونیم یک دیتا بیس درست کنیم و تحلیل دیتا کنیم. این خیلی تمرین جالبی می شه. باید تخصصی تر به ایدم فکر کنم. می دونم مقاله های زیادی در مورد ساعات شبکه های اجتماعی هست که منتشر شده، من به دنبال چنین چیزی نیستم. هدف شخصی دارم که سوال خاصی را می خوام مد نظر قرار بدم. 

خوشم اومد :)


من و خیال

من  کجا خیالم می کشید یک روز آن قدر بزرگ شوم که گریه ی مردانه ببینم. کجا خیالم می کشید که بشوم پناه شانه های خسته ای که حتی نمی توانم لمسشان کنم. کجا خیالم می کشید بتوانم تا این حد منطقی باشم. کجا؟!

دیشب هم شبی بود که تلخی اش کامم را به هق هق انداخته بود. هرچند این روزها خوبم. سالمم و زندگی خوش آیندی اش را هم نشان داده است. من خوشم و خوش آمدن یادم آمده است. دیشب اما سخت بود. بگذریم چرا و چگونه شد،فقط سخت بود. تمام.

دفتر امور بین الملل

نشسته ام در دفتر امور بین الملل تا نوبتم شود. خیلی راحت و صمیمیست. خاطرم هست برای کاری دفتر بین الملل دانشگاه ایرانم بودم. آن جا هم آدم های خوبی کار می کردند اما جو، مثل بقیه ی جاها سنگین بود.

به این فکر می کنم که چه قدر تحت تاثیر جو سنگین فرهنگی کشورم، نتوانسته ام راحت فکر و عمل کنم. به این که گاهن عصا قورت داده ای شده ام. به این که هول کرده ام و حرف هایم بریده بریده شده. گریه افتاده ام. گریه کرده ام. شده که حسابی بهم ریخته ام و تا مدت ها درگیر حاشیه شده ام. در کل یاد گرفته ام به خودم سخت بگیرم و یاد گرفته بودم سخت تغییر کنم. خلاصه که نتیجه ی همه ی این ها، این بود که من همیشه فکر کرده ام زمان را از کف داده ام. حالا که دارم جا می افتم و به اطرافم با آرامش و دقت بیشتری نگاه می کنم، تفاوت زیادی در + و - ۵ سال نمی بینم وقتی همه اش به نوعی درگیر هدفم بوده ام. نگاه که می کنم، خب، شاید امروز دکتری ام را هم گرفته بودم. می رفتم دنبال پست داک. زندگی ام اصلن ۵ سال جلوتر بود. راستش را بخواهید، حالا که این جا، میان نقاشی های دستی و رنگ های بنفش تزئینات و میزهای زرشکی نشسته ام، گمان می کنم همه ی چیزهایی که خوانده ام و یاد گرفته ام، مرا به جلو برده اند. گاهی هم به عقب اما در کل، حرکت مثبتی بوده است. گاهی هم منفی. خب زندگی همین است. آن تفکر ابلحانه ی عقب افتاده ای که زورمان می کند معنای زمان را به زودتر رسیدن درک کنیم، باطل است. باید باطل شود.