خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

سبک نازک مخملی

سبک و سیاق ذهنم زیاد تغییر کرده است. دبیرستانی که بودم، تحت تاثیر پدر دم از عرفان و شناخت های شهودی می زدم اما در مغزم، رویداد ها را به ریز تحلیل می کردم و در دفترم ثبتشان می کردم. دانشگاهی که شدم، سخت نویس تر از همیشه، به قلمبه سلمبه نویسی روی آوردم. کلیدر می خواندم اما نوشتن ِ ساده، خارج از قدرتم بود. هی پیش تر رفتم و مثلن با تاویل گری آشنا شدم. ذهنم مبسوط تر از گذشته مفاهیم را درک می کرد، اما قدرت استفاده از همبستگی کلمات را نداشتم. از طرفی دوستان می طلبیدند که با ایشان هم سخن و هم نشین شوم و می شدم، اما مفاهیم کمکی نمی کرد تا به آن یکی برای رسیدن به عشقش کمکی کنم یا به آن یکی برای جفت و جور کردن ِ عشقی. مفاهیمی که از عظمت خلقت می خواندم، سایه ای بر زندگی ام انداخته بود که نه هم نشینی از رسته ی هم اندیشان عایدم می کرد و نه مرا هم نشین گلستان دیگر رسته ها. لاجرم، من ماندم و تنهایی دردناکی که شانه هایم را منقبض می کرد و می کند. 

در این دیار ِ غریب، یک هم نشین ِ‌هم سخن یافته ام اما به قید ِ آن که همیشه پای کرکسی در زندگی ام باز می شود تا لاشخور ته مانده های زندگی ام باشد، این جا هم مشکل ها افتاد و من در عجبم از کار خلقتی که وظیفه اش زاییدن است، نه نارس زاییدن. خلاصه آن که باز منم و راه هایی که باید هی بپیمایم و تجربه هایی که گاهی آن قدر تلخ اند که خودم تلخی شان را فراموش کرده ام.

هم دلی ریحانم صد البته غنیمتیست که جنسش به رفاقت می زند و خارج از قاعده و چارچوب دغدغه هاست. مثل همین امشبی که اعتراف می کردم چه قدر از حرف ها و رفتارهای نامربوط آدم هایی که دیگر هیچ صنمی با ایشان ندارم، رنجیده خاطرم ...


برگ آخر لواشک

... را بر داشتم. چسبش با دست خط مادر محکم رویش است. -آلو سیاه- این محبوب ترین لواشک مادر پخت ماست. همیشه سرش دعوایمان می شد و می شود. مادر آن قدر زیاد درست می کنند که نترسیم. از تمام شدن چیزهایی که دوست داریم، نترسیم. اما نمی دانند این عشق ها بد عادتم کرده است. چیزهایی که دوست دارم در این دنیا مثل محبت مادر نیست. بی دریغ نیست، دم دست نیست که هرچه نق بزنم از عظمت و حجمشان کم نشود. چیزهایی که دوست دارم و ندارمشان، اشک مادرم را در می آورد. غصه اش می اندازد و انگار این دو سه سال، دو سی سال پیرترش کرده ام. باز کارم بیخ پیدا کرده و با آن که این بار آندریا و م هستند، من اما ضعیف تر از همیشه ام. آندریا فاندش رد شده و این یعنی باز شروع تلخ دوباره... باز پی کار گشتن. باز و باز و ...

مادر به زندایی گفته است که ما شب یلدا شما را مهمان کنیم، گفته اند، شب یلدایی را مادر بزرگ ها می اندازند و مادر دلش گرفته است. گفته که هیچ وقت مادر بزرگ نمی شود. مادر از ما دل بریده و فکر می کند مادر بزرگ شدنش را نمی بیند و من آب می شوم. از تصمیم هایم آب می شوم، از پیشش نبودن آب می شوم، از این که آن قدر خوش بختم نسبت به خیلی ها اما آن قدر ضعیف شده ام که بزرگی مشکلات، سردم می کند.

م هی زنگ می زند و من پاسخی برای خودم ندارم، چه برسد به او! احساس می کنم تند رفتیم اما راستش این هم مهم نیست. زندگی در دنیای معلق هیچ چیز مهم نبودن بدون خدا، یعنی مرگ. من تدریجن دارم می میرم....


قر و قاطی

نشستم ناخن ها را به لاک صورتی زدن، حاشیه ی درهای خانه را رنگ قرمز کردن، نشستم به دیدن مصاحبه های برادر فروغ، نشستم به نگاه کردن عکس های بی فروغ...

امروز را بهتر بودم. حریم شخصی ام را پر رنگ کردم. دورش خط قرمز کشیدم، گفتم وارد نشوید تا حسابمان گیر نکند. گیر نکرد. من خوبم، حافظه ام حتی بهتر...

فردا کلی کار دارم که باید شروعش کنم. می دانم روزی خستگی از تنم در می رود. به شوق آن روز، امروز می دوم.

مطرب مهتاب روی ...

دلم نا آرام است، حسم قویست. حسن معاشرتم با شمای دوست سنگین ...

استاد ناظری در گوشم نجوا می کند که رسوا کنم. چیزی را که شنیده ام. می گوید همه گان محرمیم ...

چیزی که شنیده ام قابل روایت نیست. دردم آورده است. دردش سنگین است و تحملش از عرض شانه هایم بزرگ تر. 

باید خدایی باشد.

پوستر آویزان

پوسترم را آویزان کردم. کلی ذوق کردم. انگار از کلی خاطره ی تلخ گذشتم ... راست می گویند آدم ها کهنه می شوند. بروس با همه ی گندگی اش برایم کهنه شده...شکر.