خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

سرمایی که می خوریم، هیولایی که نمی خوریم

سرما را خورده ام. خیلی وقت بود مریض نشده بودم و خب، با این تغییر هوایی از +۲۲ به ۳- بعید هم نبود.

این جور وقت ها، کسی را نمی خواهم، توجهی هم نمی خواهم. یعنی توجه زیادی نمی خواهم. کسی حضوری پیشم نباشد حتی بهتر است. دلم می طلبد با زیرپوش و بدون شلوار، توی خانه راه بروم. بعدش موهایم آشفته و هپلی باشد و پا برهنه باشم. بیایم سطل ماست را بردارم و با یک قاشق همه اش را روی تختم بخورم. کسی نگوید این کار را بکنم یا نکنم. لحاف را دور خودم بپیچم هر بار و حین ماست خوردن، نقاشی بکشم.

این بشود زندگی هپلی مریضی من. کسی هم کارم نداشته باشد. همین که دوستانم از راه دور سراغم را می گیرند، حالم خوب است و به خوش بختی ام ایمان بیشتری می آورم که آدم هایی هستند که در اطرافم دوستم دارند.

مرا به حال خودم رها کنند، راهم را پیدا می کنند. این سیستم گربه ای همیشه جواب داده. 


چه قدر دست به غیبتم خوبه با آدما می گردم! نگردم بندگان خدا را هم منحرف نکنم با غیبت...

چه وضعی شده! یکی را دیدم کلی نشستیم به غیبت. خب نبین، نشین، نکن. ای بابا!