خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

ثانیه ها

ثانیه هایی را می شمرم که بدون دوست داشتنت، در ذهنم بوده ای. حس جدا شدگی کاملی که آدم باید تجربه کرده باشد تا ذوق حس کردنش را بفهمد. از آن طرف، بودنت آن وقت ها که دوست داشتنت بر من غالب شده، آن هم حس غریبیست که دوست داشتنم، یگانه اش می کند. 

بعد، دلم که هوایت را می کند. می شوی خودت، تک و تنها، بی هیچ سابقه ای. می بینم این که همانیست که می خواستم. او که همانیست که پی اش بودم. بعد که می شوم سرگردان که میان ِ زندگی ام، ناگهان پیدا شدی و گم نمی شوی. نه که زندگی بی کسی ممکن نباشد، این ها همه شعار است یا لااقل برای من یکی کار نمی کند. اما وقتی هست، حس بودنش خوب است. حس ِ‌باور کردنش خوب است. دلم می خواهد همان حس ِ خوبم را همیشه داشته باشم، اما دست ِ‌خودم نیست. سٌر می خورد از خودم این حس ِ‌غریب دوست داشتنت. تقصیر تو هم نیست، باور کردن برایم سخت شده. زندگی همیشه سخت بوده و همیشه خسته ام کرده است.

کاش یک دوره ساده تر می شد. مجبور نبودم برای به دست آوردن هر چیزی بجنگم. مجبور نبودم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.