خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

از عجایب روزگار من

بغلش خوابم برد. مثه دوتا بچه که توی مهد با هم دوست شدن، بدون هیچ کشش ِ خاصی. لذت بغل کسی خوابیدن، گاهی لازمه :)


ثانیه ها

ثانیه هایی را می شمرم که بدون دوست داشتنت، در ذهنم بوده ای. حس جدا شدگی کاملی که آدم باید تجربه کرده باشد تا ذوق حس کردنش را بفهمد. از آن طرف، بودنت آن وقت ها که دوست داشتنت بر من غالب شده، آن هم حس غریبیست که دوست داشتنم، یگانه اش می کند. 

بعد، دلم که هوایت را می کند. می شوی خودت، تک و تنها، بی هیچ سابقه ای. می بینم این که همانیست که می خواستم. او که همانیست که پی اش بودم. بعد که می شوم سرگردان که میان ِ زندگی ام، ناگهان پیدا شدی و گم نمی شوی. نه که زندگی بی کسی ممکن نباشد، این ها همه شعار است یا لااقل برای من یکی کار نمی کند. اما وقتی هست، حس بودنش خوب است. حس ِ‌باور کردنش خوب است. دلم می خواهد همان حس ِ خوبم را همیشه داشته باشم، اما دست ِ‌خودم نیست. سٌر می خورد از خودم این حس ِ‌غریب دوست داشتنت. تقصیر تو هم نیست، باور کردن برایم سخت شده. زندگی همیشه سخت بوده و همیشه خسته ام کرده است.

کاش یک دوره ساده تر می شد. مجبور نبودم برای به دست آوردن هر چیزی بجنگم. مجبور نبودم...

بدبختی

گفت اگر دل ببندی با خودم خواهم گفت که خودش را بدبخت کرد.

گفتم نمی بندم. نمی دانستم دارم دروغ می گویم. هر جرقه ای بین ما. می تواند منجر به فوران آتش فشانی شود. این جور وقت ها دلم می خواهد از دخالت دیگران فرار کنم. که مثلن چرا شما فکر می کنید بیشتر از من می فهمید؟ چه باعث می شود تاییدم نکنید؟

من هم در شرایطی بوده ام که به هیچ وجه نتوانسته ام دوستم و انتخابش را تایید کنم. طرف هم خودش و یا آن بخش زندگی اش را از من ‍‍‍پنهان کرده است. حق هردومان بوده که از آن برخورداریم.

با همه ی این ها می ترسم. باید بروم خانه و فکر کنم و آسوده باشم.