خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

هوای تازه

دوشنبه صبح ها می رود. از یک شنبه شب غم گین است که فردا باید برگردد. می خواهد همراهش بروم. می داند جوابم چیست و برای همین، اخمش را بیشتر می کند. دیشب اما حال و هوای هردومان پیش هم ابری بود...

یک طوری آرامش تنهایی ام را باز می یابم. یک طوری هم دلم تنگ می شود. اما هنوز آرامش تنهایی ام بیشتر است. خواه ناخواه ذهنم و ذهنش سابقه ها را مقایسه می کند. گاهی هم بلند فکر می کنیم و گلایه ها را بیرون می ریزیم. هردومان هم از این که گلایه کرده ایم پشیمان می شویم و باز می خندیم...

این هفته از همیشه شلوغ تر است. خیلی درد است که چندین بار همه چیز خوب پیش می رود و دست آخر، خراب می شود. حالا تصمیم گرفته ام آن یکی وامانده را مستر کنم. هرچند نمی خواستم، اما انگار گزینه ی قابل توجهیست....


بلبل

یک سال و نیم پیش، با میل و اراده ی خودم، مسیر زندگیم را عوض کردم. اون موقع فکر می کردم که تصمیمی که گرفتم ساده تر از این حرف هاست اما ... افتاد مشکل ها خودش را نشون داد. شرایط هم طوری شد که آدم های مربوط، رفتارهای نامربوط از خودشون نشون دادند و از ناخوشی روزگار، ملالت سردرگمی کسی و ناخوشی بزرگی، گریبان ِ منو گرفت و زندگی به نهایت سخت شد. شرایط، منی را نشون می داد که کم ترین شباهتی به شناخت من از خودم داشت و تقریبن، آدم دیگه ای از من تراشیده شد. سختی ها اون قدر شد که حس می کردم و می دیدم مجسمه ی ناقص تراشی از من به جا مونده و این نگرانم می کرد. می دیدم به خاطر وجود مشکلات، من آدم دیگری شده و افسار امور، تا حدی از دستم سر می خورد...

توی این شرایط نا امیدی که فکر می کردم بی هیچ پشت و پناهی دیگه قدرتی ندارم و فقط سعی می کردم به روزها و سختی هاش فکر نکنم، بلبل غزل خونی نزدیک پنجره ی کاشانه ی من لونه کرد و خوش غزل شروع به خوندن کرده...  دوپامینی که در مغزم ترشح کرده، آروم و شادم کرده و البته امیدوار و سرخوش...البته یه مدتی هست که از درس و مشق عقب افتادم اما از این آخر هفته جبرانش می کنم. بودنش، همه ی اون چیزیه که خوبی را برای من تعریف می کنه. هیچ بلبل غزل خونی ندیدم که این قدر خوب و شیرین، بخونه حتی وقتی ساز زندگی ناکوکه. هنوز وقتی می گه همه چی درست می شه، باور ندارم، هنوز وقتی دل بری می کنه، می دونم صداشو برای جذب من رساتر می کنه، هنوز گاردهای ذهنیم هستند، اما یه فرق بزرگ هست. من شادم و دیگه تقلا نمی کنم. آروم توی بستر زندگی روی شریان آبی که زلال هست خوابیدم و شریان، منو با خودش می بره! 

* این لعنتی، یه گیک واقعیه دوست داشتنیه... وقتی می گه نسیم، سرچ کردم و دیدم این دوپامین ۱ تا ۳ سال می مونه ها. همین طوری خوش حال می مونیم ها و من دلم می ره که این قدر این چشم ها خوش حالند و از این نگاه  و از این خنده، دلم می لرزه وقتی یادش می آم، چه روزای سختی را گذرونده ... بلبل ِ‌من، خوب می خونه. صدای آرامشش، شبیه یک معجزست.