خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

چه قدر دست به غیبتم خوبه با آدما می گردم! نگردم بندگان خدا را هم منحرف نکنم با غیبت...

چه وضعی شده! یکی را دیدم کلی نشستیم به غیبت. خب نبین، نشین، نکن. ای بابا!

تحصیلات ارشد و دکتری در کانادا

مهارت های زیادی در این زمینه کسب نمودم. 
می تونم به دیگران در این زمینه کمک کنم.

این همه! تحملی دارد.

تقریبن یک روز در میان، برای ۲ تا ۳ ساعت با هم می تینگ دارند. خیلی موثر و با نمک. من مانده ام دو ساعت پیش استاد، استاد چه می گوید؟ یعنی یک مقاله را می خوانند، بعد می نشینند هر دو روز یک بار کلمه به کلمه وا شکافی اش می کنند؟!

برای همین است که توانسته در یک سال و نیم، سه مقاله چاپ کند. توانسته سه سال دکتری اش را ببندد. استرس ندارد و با خیال راحت، هر روز ۶-۷ عصر می رود خانه و راحت می خوابد. حواسش به دوستی هایش هم هست. در حد و مرز مشخصی، آدم ها را حمایت می کند.

می گوید: اسباب کشی ات، راستی، چند دقیقه با خانه ی جدیدت راه است؟ می گویم: با ماشین ۵ دقیقه. می گوید: کاری هم ندارد. یک سری بروی تمام است. می گویم: نه ندارد. ولی احتمالن سه سری می شود. می گوید: حتی وانت نگیر. ماشین معمولی بگیر. می گویم: کمد و فوتون را چه کنم؟ و کتابخانه و کشوی لباس ها؟ می گوید: بازشان کن. با سردی می گویم: خب، کلی وقت گذاشت سرهمشان کرد. حالا بازشان کنم؟ نه. بعد چه کسی دوباره ببندتشان؟ می گوید: آهان. می گوید: به هر صورت خیلی وسیله نداری. می گویم: نه. خیلی وسیله ندارم. کارگر می گیرم. مهم نیست. چیزی نمی گوید. می دانم دارد در ذهنش حساب می کند: ای وای، لابد می خواهد ۵۰ دلاری هم پول بدهد. مثل آن وقت که تاکسی گرفته بودم یا آن وقت که ...

تعجب می کنم آدم ها تا این حد می توانند در قضاوت هایشان انتزاعی باشند. به داخل ذهنش می روم. می بینم برای این تغییر فاز در نتیجه گیری، احتمالن ذهنش اطلاعات قبلی را بی اهمیت می کند. اندوخته هایش این اند: نسیم، تنها زندگی می کند. پسرهای دانشکده آن قدر صمیمی نیستند که کمکی باشند. دست تنهایی اسباب کشی، کار ساده ای نیست. نسیم، به کسی رو نمی اندازد. قضاوتش این است: پولی که برای کارگر می دهی، گران است! یا آهان. نمی گوید من و همسرم هستیم. نمی گوید دوستان همسرم هستند که شاید بتوانند کمکی باشند. نمی گوید فکر نکن تنهایی، ما هم هستیم. تعجب می کنم که باید ناراحت شده باشم، اما هیچ انتظاری از ایشان ندارم. سرم را پایین می اندازم و یک بار دیگر می گویم کارگر می گیرم. به خودم می بالم و از زندگی نمی هراسم. خوش بختی ام را قورت می دهم و از این که تا این حد رشد کرده ام، خشنودم. 

* میم بیش از ۲۰ بار گفته بود و خواسته بود که به کمکم بیاید. هر بار گفتم نه. خوش حال ترم :) آن قدر در مقابلش ثابت برخورد کردم که دست کشید. خوش حالم.



احترام به خود

احترامم دست خودم نبود. حقم بود. سرزنش خودم، اولین گام باور کردن اینه که خودم بیش از محیط مقصرم. الکی وقتم هدر رفت.



بدن، بدن ها، کروز، کروزها

آرزوهایم را روی یک کاغذ بی خط می نویسم و در گلدانم چالشان می کنم. به این امید که جوانه دهند :)

هر ماه از نو، حتی اگر تکراری باشند :)

شاید هر ماه، آرزوی جدیدی به ذهنم برسد که ارزش دنبال کردن داشته باشد :)

آرزوهایم را شاید چال نکنم، به رودخانه ی شهرمان بسپارم که از میان دانشگاه، گذر می کند :)