خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

ذوق های کودکانه

ذوقم کور شد. با یک جمله ای که توی پرم خورد. دیدم این طور نمی شود. وقتی پرسید، می آیی؟ گفتم نه. نمی آیم و فکر کنم این آخر هفته تنها باشیم بهتر است. ترسیده بود. من اما به حرفم مطمئن بودم و می دانستم حسم چگونه است. ناراحت نبودم. قصد ترک رابطه را هم ندارم. حس هایم آن قدر برایم قابل درک شده اند که باورم نمی شود این منم تا این همه تغییر کرده ام. -م- اما ترسیده بود. سعی می کرد بیشتر توضیح دهد و از دل خوری من ناراحت بود. برایش توضیح دادم که بهترین چیزی که لازم دارد تنهاییست. اسپیس می خواهد و خودش شاید نمی داند. من هم این طور بوده ام که باید تنها می ماندم و نمی دانستم. اگر از این حسش گذر کند، بعد قدردانم هم می شود. صراحتش با همه ی منطق پشتش، ذوقم را کور کرده بود و نمی خواستم ناگفته باقی اش بگذارم. خوبی این رابطه این است که حرف هایمان را می زنیم و در کمال احترام فاصله مان را با یک مهر شیرینی حفظ می کنیم. 

هنوز خانه ی قبلی زندگی می کند و برایش توضیح دادم که برای بهتر شدن حالش خوب می شد خانه اش را عوض کند. اما ا طرفی آن قدر آن خانه عالیست که منم بودم دلم نمی آمد دل بکنم. از دیشب به جانش افتاده تا درستش کند. بیس منت قبلن دست خانم قبلی بوده و خرده ریزهایش این جاست. حالش بد است که با آن خرده ریزها مواجه است. باید دورشان بریزد و این کار را سخت تر می کند. 

این آخر هفته باید جبران کارهای عقب مانده را بکنم. آندریا حق دارد دعوایم کند....


اسکیپ

خیلی از مراحل رابطه مان اسکیپ می شود. مثل ام پی تیری می ماند! هر دومان می دانیم ضرورتی ندارد خاله بازی کنیم. من اما گاهی می ترسم. می ترسم وابمانم! می ترسم ناگهان نباشد و مجبور باشم به سختی ریکاوری کنم! آن هم تنهایی.... دروغ چرا، گاهی این حس ها به سراغم می آیند و من چشمانم را می بندم و فکر می کنم نباید فکر کنم...

گوشه ی اتاق خوابیده است و لحاف را به طور کودکانه ای دورش پیچیده است. نگاهش می کنم و احساس می کنم یک عمر خسته است. با خودم می گویم چطور کسی می تواند این پسر بچه ی تخس دوست داشتنی را دوست نداشته باشد. معصومیت و شیطنتش با هم را می خواهم... احساس می کنم یک عمر است شوهرم است و با هم گذاشته ایم و برداشته ایم. از این که درگیر مراسم سنتی نیستم، یک طور ملولی راضی ام.

گاهی به شوخی می گویم چرا مرا اول ندیدی و هردومان می خندیم. اما ته دلم راضی ام که ندیدیم. تجربه هایش برای سر و کله زدن با من سرتق لازم است. تجربه ها و انعطاف امرزو من هم لازم است. 

امروز به زهرا معرفی اش کردم. بهش گفتم کمی از تند رفتن رابطه مان می ترسم. گفت که نگرانی ام دلیلی ندارد و به خاطر شباهت ها و سنمان است. توصیه می کرد سفری بروم.

حسابی از کار و زندگی عقب مانده ام و باز به قولی که داده بودم نمی رسم. احساس می کنم عملن دو هفته ای هست هیچ کاری نکرده ام. اما مصمم شدم آخر این هفته جبرانش کنم. باید برود خانه شان و من بمانم خانه ام و بنشینیم کارهایمان را سامان دهیم. اگر هم بماند، باید کافی شاپی، جایی برویم....

حسابی مصمم شده ام جبران ِ مکافات کنم. نگران نیستم اما و این را می ستایم. این که آخر سر یاد گرفتم باید بتوانم با ترس هایم زندگی کنم....


هوای تازه

دوشنبه صبح ها می رود. از یک شنبه شب غم گین است که فردا باید برگردد. می خواهد همراهش بروم. می داند جوابم چیست و برای همین، اخمش را بیشتر می کند. دیشب اما حال و هوای هردومان پیش هم ابری بود...

یک طوری آرامش تنهایی ام را باز می یابم. یک طوری هم دلم تنگ می شود. اما هنوز آرامش تنهایی ام بیشتر است. خواه ناخواه ذهنم و ذهنش سابقه ها را مقایسه می کند. گاهی هم بلند فکر می کنیم و گلایه ها را بیرون می ریزیم. هردومان هم از این که گلایه کرده ایم پشیمان می شویم و باز می خندیم...

این هفته از همیشه شلوغ تر است. خیلی درد است که چندین بار همه چیز خوب پیش می رود و دست آخر، خراب می شود. حالا تصمیم گرفته ام آن یکی وامانده را مستر کنم. هرچند نمی خواستم، اما انگار گزینه ی قابل توجهیست....


بلبل

یک سال و نیم پیش، با میل و اراده ی خودم، مسیر زندگیم را عوض کردم. اون موقع فکر می کردم که تصمیمی که گرفتم ساده تر از این حرف هاست اما ... افتاد مشکل ها خودش را نشون داد. شرایط هم طوری شد که آدم های مربوط، رفتارهای نامربوط از خودشون نشون دادند و از ناخوشی روزگار، ملالت سردرگمی کسی و ناخوشی بزرگی، گریبان ِ منو گرفت و زندگی به نهایت سخت شد. شرایط، منی را نشون می داد که کم ترین شباهتی به شناخت من از خودم داشت و تقریبن، آدم دیگه ای از من تراشیده شد. سختی ها اون قدر شد که حس می کردم و می دیدم مجسمه ی ناقص تراشی از من به جا مونده و این نگرانم می کرد. می دیدم به خاطر وجود مشکلات، من آدم دیگری شده و افسار امور، تا حدی از دستم سر می خورد...

توی این شرایط نا امیدی که فکر می کردم بی هیچ پشت و پناهی دیگه قدرتی ندارم و فقط سعی می کردم به روزها و سختی هاش فکر نکنم، بلبل غزل خونی نزدیک پنجره ی کاشانه ی من لونه کرد و خوش غزل شروع به خوندن کرده...  دوپامینی که در مغزم ترشح کرده، آروم و شادم کرده و البته امیدوار و سرخوش...البته یه مدتی هست که از درس و مشق عقب افتادم اما از این آخر هفته جبرانش می کنم. بودنش، همه ی اون چیزیه که خوبی را برای من تعریف می کنه. هیچ بلبل غزل خونی ندیدم که این قدر خوب و شیرین، بخونه حتی وقتی ساز زندگی ناکوکه. هنوز وقتی می گه همه چی درست می شه، باور ندارم، هنوز وقتی دل بری می کنه، می دونم صداشو برای جذب من رساتر می کنه، هنوز گاردهای ذهنیم هستند، اما یه فرق بزرگ هست. من شادم و دیگه تقلا نمی کنم. آروم توی بستر زندگی روی شریان آبی که زلال هست خوابیدم و شریان، منو با خودش می بره! 

* این لعنتی، یه گیک واقعیه دوست داشتنیه... وقتی می گه نسیم، سرچ کردم و دیدم این دوپامین ۱ تا ۳ سال می مونه ها. همین طوری خوش حال می مونیم ها و من دلم می ره که این قدر این چشم ها خوش حالند و از این نگاه  و از این خنده، دلم می لرزه وقتی یادش می آم، چه روزای سختی را گذرونده ... بلبل ِ‌من، خوب می خونه. صدای آرامشش، شبیه یک معجزست.