-
امشب یادم می مونه، یه شب خوب واسه ی من
دوشنبه 14 دی 1394 00:41
امشب تا صبح بیدارم تا پروژه را تمومش کنم. وقتی بفرستمش، امشبو حتمن یادم می مونه. خدایا، مرسی. مرسی که هستی. باش لطفن.
-
دوستی خاله شوته
شنبه 12 دی 1394 15:22
با دوست صمیمی شخص مذکور، رفاقتی را شروع کردم و چون خیلی وقت بود هیجان این دیدار را در سر داشتم، خیلی باز برخورد کردم. بعد که رفت، متوجه شدم که برای اون بنده خدا چه شرایط سختی را ایجاد کردم. تصمیم گرفتم شوت بازی کم تری در بیارم. دارم روی پروژه کار می کنم. امیدوارم بتونم تمومش کنم. قراره بعد از ظهر برم کافی شاپ و یک سره...
-
شیرین ترین
جمعه 11 دی 1394 15:35
یکی از شیرین ترین بخش های مقاله خوندن اینه که در طول خوندنش، از خودت می پرسی خب چرا مردم فلان کارو نکردند تا جواب بیسار ابهام را پیدا کنند و بعد چند صفحه ی بعد، یه مقاله ی ارجاع داده شده می بینی که جواب سوال تو هست. این یعنی آخر لذت!
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 10 دی 1394 17:45
خانم جا افتاده ی خوشگلی بود. شاید هفتاد ساله، با موهای کاملن سفید کوتاه و ته لهجه ی شیرین اسکاتلندی. گونه های قرمزش بدون هیچ آرایشی لبخند زیبایش را پر جلوه کرده بود... گفت: سال نو مبارک دارلینگ. بلا به دور و امیدوارم سال خوبی داشته باشی. گفتم: ممنونم خانم، سال نو تو هم مبارک و یک آن، بی تفاوتی چهره ام با نگاه گره...
-
اپیزودهای زندگی
شنبه 5 دی 1394 18:01
ذهن ما خاطره های زیادی را مثل تصاویر ضبط می کند و یک وقت های بد وقتی مثل ویدئو از جلوی چشممان عبور می دهد تا یادمان بماند سناریوی امروز زندگی مان، وابسته به اپیزودهای اولش است. زمان و چرخ روزگار، در بهترین و یا بدترین حالت، تنها شخصیت ها را کم و زیاد می کنند و یا مسیرهای خاصی سر راهمان قرار می دهند، اما واقعیت این است...
-
تنها رفتگر ِ زن
پنجشنبه 3 دی 1394 14:43
متن تلخیست. یک حس نوشت ِ شب کریسمس در غربت...اگر می خواهید، نخوانیدش. می خوانم که شرق با خانمی ۶۱ ساله مصاحبه کرده و عنوان زده که تنها رفتگر ِ خانم در کشور است. خانم توضیح داده که همسری ۷۶ ساله دارد که نمی تواند کار کند و او تنها نان آور خانه ی پر جمعیت ۸ فرزندیست! اضافه کرده که پسرهایش بی کارند و حتی نمی توانند خرج...
-
بوی کریسمس
چهارشنبه 2 دی 1394 16:06
سومین زمستان کانادا را تجربه می کنم و با این که در بی ثبات ترین لحظه های زندگی ام غرق ام، اما بی خشم ترین و بی اضطراب ترین و مطمئن ترین روزهای زندگی ام را حس و شاید باور می کنم. امسال، بر خلاف دو سال گذشته، از حال و هوای کریسمس لذت می برم و برای بیرون رفتن برنامه ریزی کرده ام. به خانه ام رسیده ام و تمیزش کرده ام و خوش...
-
سبک نازک مخملی
شنبه 28 آذر 1394 21:35
سبک و سیاق ذهنم زیاد تغییر کرده است. دبیرستانی که بودم، تحت تاثیر پدر دم از عرفان و شناخت های شهودی می زدم اما در مغزم، رویداد ها را به ریز تحلیل می کردم و در دفترم ثبتشان می کردم. دانشگاهی که شدم، سخت نویس تر از همیشه، به قلمبه سلمبه نویسی روی آوردم. کلیدر می خواندم اما نوشتن ِ ساده، خارج از قدرتم بود. هی پیش تر رفتم...
-
برگ آخر لواشک
دوشنبه 23 آذر 1394 18:56
... را بر داشتم. چسبش با دست خط مادر محکم رویش است. -آلو سیاه- این محبوب ترین لواشک مادر پخت ماست. همیشه سرش دعوایمان می شد و می شود. مادر آن قدر زیاد درست می کنند که نترسیم. از تمام شدن چیزهایی که دوست داریم، نترسیم. اما نمی دانند این عشق ها بد عادتم کرده است. چیزهایی که دوست دارم در این دنیا مثل محبت مادر نیست. بی...
-
قر و قاطی
یکشنبه 22 آذر 1394 23:25
نشستم ناخن ها را به لاک صورتی زدن، حاشیه ی درهای خانه را رنگ قرمز کردن، نشستم به دیدن مصاحبه های برادر فروغ، نشستم به نگاه کردن عکس های بی فروغ... امروز را بهتر بودم. حریم شخصی ام را پر رنگ کردم. دورش خط قرمز کشیدم، گفتم وارد نشوید تا حسابمان گیر نکند. گیر نکرد. من خوبم، حافظه ام حتی بهتر... فردا کلی کار دارم که باید...
-
مطرب مهتاب روی ...
پنجشنبه 19 آذر 1394 16:03
دلم نا آرام است، حسم قویست. حسن معاشرتم با شمای دوست سنگین ... استاد ناظری در گوشم نجوا می کند که رسوا کنم. چیزی را که شنیده ام. می گوید همه گان محرمیم ... چیزی که شنیده ام قابل روایت نیست. دردم آورده است. دردش سنگین است و تحملش از عرض شانه هایم بزرگ تر. باید خدایی باشد.
-
پوستر آویزان
سهشنبه 17 آذر 1394 17:40
پوسترم را آویزان کردم. کلی ذوق کردم. انگار از کلی خاطره ی تلخ گذشتم ... راست می گویند آدم ها کهنه می شوند. بروس با همه ی گندگی اش برایم کهنه شده...شکر.
-
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
سهشنبه 17 آذر 1394 13:52
یک چیزی اش را من بهم ریخته ام. استرس بی جا داده ام و قضاوت کرده ام و مرد است، به روی خودش نمی آورد که می خواهد کم نیاورد. البته زن و مرد ندارد، همیشه قضاوت بی جا، مانع پیش رفتگیست.
-
موزیک زندگی بی رمق
دوشنبه 16 آذر 1394 13:11
زندگی ام جانی ندارد. من جانی ندارد. خسته ایم، هر دو با هم و این خسته ترم می کند وقتی می گوید شاید باید بپذیری و کنار بیایی که نمی شود و من الکی می گویم، آره، پذیرفته ام. ولی دروغ می گویم. نپذیرفته ام و هنوز گوشه ی ذهنم با آرزویم است. دلم می خواهد این آرزو جدن برآورده شود اما انگار دست به دست داده که نشود. آرزوی...
-
نیاز به استراحت
دوشنبه 16 آذر 1394 10:39
توی حمام، صدای شنیدن در می آید، هی می گویم اشتباه شنیده ام، محل نگذارم. بعد یک لحظه آب را می بندم، کله ی کچل یک سفید پر از تتو با گوشواره توی خانه ام است. من زیر دوشم - چهره اش را بعدن که بیرون آمدم دیدم- می گوید آمده ام گاز خانه را که سه روز است قطع شده، درست کنم. می گویم بمانید لطفن تا بیایم. کله اش را بیرون برده که...
-
ذهن خالی
یکشنبه 15 آذر 1394 16:15
خبر دختر بچه ی چهار ساله را خواندم که بخیه های چانه ی کوچکش را واپس گرفته اند. دکتر و پرستار بیمارستان اشرفی اصفهان، خمین شهر. خبر را تابناک اصفهان تائید کرده و اضافه نموده که پرونده شان به مقامات قضایی تسلیم شده است... خبر روی ذهن و دلم پاتیناژ بدی می رود. به دادشی پیغام می دهم تا عصبانیت های این شکلی ام را خنثی کنم....
-
بد قولی
سهشنبه 10 آذر 1394 20:31
حال دو نفر خراب، پیش هم خراب تر می شود. قرار است بیاید شامی بخوریم. زرشک پلو با مرغ درست کرده ام و برنج را خیسانده ام. دوشم را گرفتم تا حال و هوای سرماخوردگی بپرد. همه جا را ضد عفونی کرده ام. از آن شب هاییست که وقتی بیاید، دلم می خواهد هیچ حرفی نزنیم. ستار پخش بشود. غذا بخوریم. سکوت خوبی باشد. با لبخند، با شمع. بعد...
-
سرما خوردگی
سهشنبه 10 آذر 1394 12:53
سرما خوردگی روی ناخوشش را نشان داده! بعد از دو روز تبی، مانده ام در خانه و خودم را بسته ام به شیر داغ و .... دیشب کوفتی داشتم. از شب تا صبح کابوس دیدم. صبح بیدار شدم و ایمیل کرشاو را خواندم که خروس گفته باید بیاید حضوری آزمایش کند اگر می خواهد تمامش کند و این دیگر آخر قساوت و نامردی قدرت بود. حالم گرفته شد اما محلش...
-
عروسانگی
دوشنبه 9 آذر 1394 15:46
توی آفیس، حین خوندن مقاله در مورد هوشیاری، نورون ها های شدن و آهنگ های عروسی بهنام صفوی خلم کرده! فک می کنم مثلن استادم درصدی فک نمی کنه الان وضع من چیه ... فک می کنه یه دانشمند خرخونم؟! در حالی که بعد از خوردنه قرمه سبزی چرب، لم دادم و مقاله ها را زیر و رو می کنم الکی پلکی...
-
رویه
یکشنبه 8 آذر 1394 22:35
کلافه بودم. هم خودم می دانستم و هم او... کمی چانه ام تکان خوررد. گمان کردم بهترم. بهتر نبودم. خودم را گم کرده بودم و نیاز داشتم ببرمش آب سرد رویش بریزم تا سرحال شود. نمی دانم این معجزه ی آ ب چیست که زنده ام می کند. هر بار یادش می افتم، یاد مردمانی می افتم که ندارند. آب ندارند این مایه ی حیات را و همان جا، یک عده دارند...
-
ناخوشی
یکشنبه 8 آذر 1394 18:46
نا خوشم. هم جسمی و هم روحی و می دانم گذراست. اما ناخوشی ام یادم می اندازد دقیقه ها برای آن که دنبالشان کنی خلق شده اند. یادم می افتد چه لحظه ها که از دست داده ام، چه تنبلی ها که نکرده ام، چه فرصت ها که سوزانده ام و حالم بدتر می شود. آن پادزهر همیشگی این وقت ها، انگار از کار افتاده است و نمی دانم با چه سر خوش شوم! چ...
-
گذشت
شنبه 7 آذر 1394 17:54
گذشتم چون کاروانی ... به س پیغام دادم و شرایط را پرس و جو کردم... بهانه ی این کار، م بود که دارد انسانیت و گذشت را می آموزدم. چه انسان خوبیست!
-
نان سوخاری و چای
شنبه 7 آذر 1394 13:11
از بچگی وقتی معده مان مریض می شد، وقتی خودمان را به مریضی می زدیم تا مدرسه را بپیچانیم، نون سوخاری و چای شیرین درمانمان بود. من هنوز که هنوز است، وقتی خوب نیستم، وقتی نگرانم و استرس گلویم را می خاراند، این معجون، مجنونم می کند. امروز کلی کار دارم، کلی کار عقب مانده و برای همین استرس بدی گرفته ام که دست به کاری نمی...
-
بداهه
جمعه 6 آذر 1394 22:38
بداهه نوازی شهرام میرجلالی و تنبک همایون را گذاشته ام و خودم بداهه نویسی می کنم. میان این بل بشوی زندگی ام که هیچ چیزی اش به راه نیست، گاه، خیلی هم خوش بختم. نه پول درست و حسابی در دامنم هست، نه ماشین و خانه دارم، نه تضمینی برای همین هایی که دارم اما خوش بختم. خوش بختم که از این کاری که می کنم لذت می برم، که کسی دوستم...
-
قصه
جمعه 6 آذر 1394 11:46
قصه این شد که احترامش را نگه نداشتم. پشتش حرف های نامربوط می زنم و دست خودم نیست و بعد پشیمان می شوم. این یعنی هنوز عصبانی ام. هنوز نگذشته ام. هنوز آرام نیستم. این اوج نارضایتی ام از خودم شد... اون بی قرار است و همه ی سعیش را می کند عصبانی نشود. همه ی سعیش را می کند متنفر هم نشود. این خیلی برای من درکش سنگین است. درک...
-
آشوب
پنجشنبه 5 آذر 1394 18:13
نشد آشوب را کنترلش کنیم. البته که دعوایمان نشد، البته که با هم دعوایمان نمی شود. رفتیم در لاک انکری خودمان! رفته با دوستش به چای نوشیدن، نشسته ام در خانه اش به کار کردن و لذتی که هر دومان را غرق کرده است. هر دوی افرادمان نیاز داشتیم اسپیس بگیریم. نیاز داشتین خلوتی بگزینیم، بالاخص من... نشستم به تنهایی فکر نکردن و خوب...
-
چه سختی روا شد
پنجشنبه 5 آذر 1394 17:20
دیشب و امروزمان کبود شد... کبود خیلی حرف ها، کبود خیلی حرف های دیگران، کبود ِ بودن ِ دیگران در گذشته! دلم سوخت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذر 1394 18:49
به دلم می زند برایش چند خطی سیاه کنم. یک دل نوشت می نویسم و می زنم سند. دلم وا می شود. بیدار می شود و می خواندش. از هر دری سخنی گفته ام درونش و شده سه پاراگراف خنده ی مهر آلود... ذوق می کند. هی می خواندش. هی می خواندش. هی می خواندش... من از برنامه ی درسی ام حسابی عقبم و خواستم آخر این هفته نیاید. نیامد و نشستیم سر مشق...
-
ذوق های کودکانه
شنبه 30 آبان 1394 15:51
ذوقم کور شد. با یک جمله ای که توی پرم خورد. دیدم این طور نمی شود. وقتی پرسید، می آیی؟ گفتم نه. نمی آیم و فکر کنم این آخر هفته تنها باشیم بهتر است. ترسیده بود. من اما به حرفم مطمئن بودم و می دانستم حسم چگونه است. ناراحت نبودم. قصد ترک رابطه را هم ندارم. حس هایم آن قدر برایم قابل درک شده اند که باورم نمی شود این منم تا...
-
اسکیپ
پنجشنبه 28 آبان 1394 21:58
خیلی از مراحل رابطه مان اسکیپ می شود. مثل ام پی تیری می ماند! هر دومان می دانیم ضرورتی ندارد خاله بازی کنیم. من اما گاهی می ترسم. می ترسم وابمانم! می ترسم ناگهان نباشد و مجبور باشم به سختی ریکاوری کنم! آن هم تنهایی.... دروغ چرا، گاهی این حس ها به سراغم می آیند و من چشمانم را می بندم و فکر می کنم نباید فکر کنم... گوشه...