توی حمام، صدای شنیدن در می آید، هی می گویم اشتباه شنیده ام، محل نگذارم. بعد یک لحظه آب را می بندم، کله ی کچل یک سفید پر از تتو با گوشواره توی خانه ام است. من زیر دوشم - چهره اش را بعدن که بیرون آمدم دیدم- می گوید آمده ام گاز خانه را که سه روز است قطع شده، درست کنم. می گویم بمانید لطفن تا بیایم. کله اش را بیرون برده که صدای بستن در می آید. کارم تمام شده و بیرون می آیم. آماده می شوم و باز در می زند. می آید داخل، گاز را چک می کند و می گوید باید درست شده باشد. می فهمم باز مشکل برق بوده، برق خانه ام مشاع است! من که سر در نمی آورم. زیر یک دقیقه می رود. می گوید ببخشید. می گویم باشد.
روز اول پریودتان باشد، جان و رمقی نداشته باشید، آندریا یکی از فاندهایش رد شده باشد، چهارزانو وسط زندگی بابا نشسته باشید و ناگهانی بفهمید آخر هفته ای بهش فرصت نفس کشیدن نداده اید، غرغر هم کرده اید و منت هم گذاشته اید که خب، مشکلاتت بزرگ اند! بعد که فهمیده اید گند زده اید، رفته اید توی خودتون که یعنی چه این بچه ی درون من این قدر ورور می کند. تازه امروز، ارائه ی پوسترم هم هست. باید بروم دانشگاه و دو سه ساعتی روی پا باشم که عمرن! احتمالن صندلی پیدا می کنم و یک گوشه ولو می شوم. ددلاین بعد هم در ۲۰ روز دیگر است و بنده هیچ شکری نخورده ام و آندریا حق دارد کله ام را لب باغچه پخ پخ کند.
* دیشب ناگهانی بیدار شدم، نه از خواب، از رفتار این دو هفته ی اخیرم با میم. بد نبوده، کمی زیادی صریح بوده. البته جای گله از خودم نیست. من هم خوب نبودم. هر دومان خوب نبودیم. هر دومان مثل همیم. گفت این هفته بیا، گفتم باشد...
دارم فکر می کنم برگردم پیش خانواده و مدتی صفا کنم ولی کارها آن قدر عقب است که این حتی رویا هم نمی تواند باشد. شاید بعد از مارچ. شاید...