خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

اپیزودهای زندگی

ذهن ما خاطره های زیادی را مثل تصاویر ضبط می کند و یک وقت های بد وقتی مثل ویدئو از جلوی چشممان عبور می دهد تا یادمان بماند سناریوی امروز زندگی مان، وابسته به اپیزودهای اولش است. زمان و چرخ روزگار، در بهترین و یا بدترین حالت، تنها شخصیت ها را کم و زیاد می کنند و یا مسیرهای خاصی سر راهمان قرار می دهند، اما واقعیت این است که شخص اول سناریوی زندگی ما، همان خودیست که فقط زمان و تجربه  ها و آگاهی بزرگش می کنند. این همان نقطه ایست که برای عده ای، من به من وصل یا جدا می شود. شخصیت ِ دو قطبی یکی از گروه شخصیت هاییست که علاقه ای به پیوستگی من ها ندارد و در استمرار این عادت ِ ذهنی، ممکن است به اسشیزوفرنی حاد دچار شود...

قبلن هم نوشته ام که روزگار سختی در دوسال گذشته بر من گذشت که شخص اولم، مقصر اصلی همه ی ماجرا ها بود. من، با یک قهرمان بازی بی موقع، چاه گندی را هم زدم که تعفنش کل اعتبار گذشته و آن حالم را ریخت. یک تقلب ساده! همین. اما همان اشتباه، سر قدم شروعی تازه با فهم جدیدی به زندگی ام شد. بعد از آن، آن قدر ناملایمات عجیب و غریب وارد زندگی ام شد و آن قدر با خود نا آگاهم به چالش کشیده شدم که مثل تکاندنی غریب، خالی شدم. این مهم، کل زندگی ام را دست خوش لحظه های تلخی کرد اما تلخی های وا نشده ای را باز کرد و بعد از سالی پر از ناملایمات صلح امروزم را هدیه آورد. لاجرم، به مکافات قضاوت های غلطم از روزگار که از سر نا سازگاری ام همیشه با من است، هنوز با دنیای اطراف ِ تازه ام اخت نگرفته ام و این یک مهم، انرژی بیشتری می طلبد. هنوز از آن گذشته، آینده ام متاثر است و به گمانم تا جایی با من خواهد بود که بتوانم همت والا کنم و با عقب گرد این مدتم، بتوانم بپرم...

این میان، یک تجربه ی مهم که اپیزود تلخیست هنوز با من است... قضاوت های عزیزترین آدم ها در مورد ِ زمین خوردنم و اشتباهم سنگین بود و هست. این ها چیزی نیست که از یادم برود یا چیزی نیست که بشود در کوتاه مدت تغییرش داد. شاید ۱۰ سال دیگر، من یادم برود و ایشان متقاعد شوند که قضاوت های ناروایی به وقت افتادنم داشتند. شاید روزی برسد که بتوانم جبران محبت هایشان را هم داشته باشم که آن را هم فروگذار نکردند. اما تا آن روز، هر آینه که مشغول کارم، حرف سنگین پدر و برادر و مادر، با من هست و ماحصل، قطره ی اشکیست که سر می خورد و یک آن متن مقاله ای که می نویسم را تیره می کند. اما حضور این تلخی، باورم می دارد که دنیا جای امنی نیست و من هم از اشتباه در امان نیستم. شاید، روزگاری من هم چنین قضاوت سنگینی روا کنم... 

کاش که آن روز نیاید و کاش که دل ها بزرگ شود و همت ها والا ...


نظرات 2 + ارسال نظر
ریحانه سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 17:49

تو عالی هستی مهربان

تو گلی :*

آذرمیدخت شنبه 5 دی 1394 ساعت 18:27 http://azarmedokht.blogsky.com

انشاله همه چیز درست میشه. به قول حافظ باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش. در جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

مرسی آذرمیدخت عزیز :) چه شعر خوبی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.