ذوقم کور شد. با یک جمله ای که توی پرم خورد. دیدم این طور نمی شود. وقتی پرسید، می آیی؟ گفتم نه. نمی آیم و فکر کنم این آخر هفته تنها باشیم بهتر است. ترسیده بود. من اما به حرفم مطمئن بودم و می دانستم حسم چگونه است. ناراحت نبودم. قصد ترک رابطه را هم ندارم. حس هایم آن قدر برایم قابل درک شده اند که باورم نمی شود این منم تا این همه تغییر کرده ام. -م- اما ترسیده بود. سعی می کرد بیشتر توضیح دهد و از دل خوری من ناراحت بود. برایش توضیح دادم که بهترین چیزی که لازم دارد تنهاییست. اسپیس می خواهد و خودش شاید نمی داند. من هم این طور بوده ام که باید تنها می ماندم و نمی دانستم. اگر از این حسش گذر کند، بعد قدردانم هم می شود. صراحتش با همه ی منطق پشتش، ذوقم را کور کرده بود و نمی خواستم ناگفته باقی اش بگذارم. خوبی این رابطه این است که حرف هایمان را می زنیم و در کمال احترام فاصله مان را با یک مهر شیرینی حفظ می کنیم.
هنوز خانه ی قبلی زندگی می کند و برایش توضیح دادم که برای بهتر شدن حالش خوب می شد خانه اش را عوض کند. اما ا طرفی آن قدر آن خانه عالیست که منم بودم دلم نمی آمد دل بکنم. از دیشب به جانش افتاده تا درستش کند. بیس منت قبلن دست خانم قبلی بوده و خرده ریزهایش این جاست. حالش بد است که با آن خرده ریزها مواجه است. باید دورشان بریزد و این کار را سخت تر می کند.
این آخر هفته باید جبران کارهای عقب مانده را بکنم. آندریا حق دارد دعوایم کند....