خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

بوی کریسمس

سومین زمستان کانادا را تجربه می کنم و با این که در بی ثبات ترین لحظه های زندگی ام غرق ام، اما بی خشم ترین و بی اضطراب ترین و مطمئن ترین روزهای زندگی ام را حس و شاید باور می کنم. امسال، بر خلاف دو سال گذشته، از حال و هوای کریسمس لذت می برم و برای بیرون رفتن برنامه ریزی کرده ام. به خانه ام رسیده ام و تمیزش کرده ام و خوش حالم که سال کاری ام نو می شود و امیدوارم که سال خوبی برای همه ی آدم های دنیا باشد. من هنوز، با رمقی کم تر از گذشته، از نو شدن خوش حالم و دوباره قدرت رمان خوانی ام را به دست آورده ام. میان هیاهوی زندگی، این آرامش، غریب ترین و امن ترین حس ها را برایم هدیه می آورد.

پر از شور زندگی نیستم، اما پر از اطمینان از آن چه دارم،  هراس این که آخر چه می شود، با من است. راستش، حالا که زندگی از کارم مهم تر شده است، حالا که بیشتر به دنبال یافتن مفهموم زندگی، صفحه هایش را ورق می زنم، نه سیراب از آن چه می خواهم، اما با چشمی بازتر از گذشته، زندگی را برخی روزها حس می کنم و این برای من عالیست. این روزها، صفحه ای را از آرزوها پر می کنم و برای آن روز، تلخی و چرایی برخی رویدادها را به زمان می سپارم. قدرتی دستم را نوازش می کند و دلم می خواهد باز ایمان بیاورم. باز به این فکر کنم که خدایی هست یا نیست. باز به این فکر کنم که نسبت من به دنیا، از نسبت دنیا به من خیلی خیلی خیلی کوچک تر است و تجربه ها، جایی برای حسادت کردن نمی گذارند. من از همیشه با خودم دوست ترم. کاش دوست دار خودم باقی بمانم...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.