خیلی از مراحل رابطه مان اسکیپ می شود. مثل ام پی تیری می ماند! هر دومان می دانیم ضرورتی ندارد خاله بازی کنیم. من اما گاهی می ترسم. می ترسم وابمانم! می ترسم ناگهان نباشد و مجبور باشم به سختی ریکاوری کنم! آن هم تنهایی.... دروغ چرا، گاهی این حس ها به سراغم می آیند و من چشمانم را می بندم و فکر می کنم نباید فکر کنم...
گوشه ی اتاق خوابیده است و لحاف را به طور کودکانه ای دورش پیچیده است. نگاهش می کنم و احساس می کنم یک عمر خسته است. با خودم می گویم چطور کسی می تواند این پسر بچه ی تخس دوست داشتنی را دوست نداشته باشد. معصومیت و شیطنتش با هم را می خواهم... احساس می کنم یک عمر است شوهرم است و با هم گذاشته ایم و برداشته ایم. از این که درگیر مراسم سنتی نیستم، یک طور ملولی راضی ام.
گاهی به شوخی می گویم چرا مرا اول ندیدی و هردومان می خندیم. اما ته دلم راضی ام که ندیدیم. تجربه هایش برای سر و کله زدن با من سرتق لازم است. تجربه ها و انعطاف امرزو من هم لازم است.
امروز به زهرا معرفی اش کردم. بهش گفتم کمی از تند رفتن رابطه مان می ترسم. گفت که نگرانی ام دلیلی ندارد و به خاطر شباهت ها و سنمان است. توصیه می کرد سفری بروم.
حسابی از کار و زندگی عقب مانده ام و باز به قولی که داده بودم نمی رسم. احساس می کنم عملن دو هفته ای هست هیچ کاری نکرده ام. اما مصمم شدم آخر این هفته جبرانش کنم. باید برود خانه شان و من بمانم خانه ام و بنشینیم کارهایمان را سامان دهیم. اگر هم بماند، باید کافی شاپی، جایی برویم....
حسابی مصمم شده ام جبران ِ مکافات کنم. نگران نیستم اما و این را می ستایم. این که آخر سر یاد گرفتم باید بتوانم با ترس هایم زندگی کنم....