قصه این شد که احترامش را نگه نداشتم. پشتش حرف های نامربوط می زنم و دست خودم نیست و بعد پشیمان می شوم. این یعنی هنوز عصبانی ام. هنوز نگذشته ام. هنوز آرام نیستم. این اوج نارضایتی ام از خودم شد...
اون بی قرار است و همه ی سعیش را می کند عصبانی نشود. همه ی سعیش را می کند متنفر هم نشود. این خیلی برای من درکش سنگین است. درک این که واقعن همان طور که می گوید دارد انسانیتش را قوی می کند یا هنوز ته دلش دوستش دارد. می دانم باید گوشه ی دلش او را همیشه نگه دارد، یک تاریخ پشتش است. یک تاریخ پر از دوست داشتن و حادثه... اما گاهی که حادثه در دامنم رخ می دهد، درکم نزول سنگینی می کند.
این فضا جایی تمام می شود. این قصه جایی گفته می شود.
* محاسباتم تمام شده، مانده درک یک سری پایه ها! :)) همیشه از این پایه هایی که بلدشان نیستم، در رفته ام.