یک چیزی اش را من بهم ریخته ام. استرس بی جا داده ام و قضاوت کرده ام و مرد است، به روی خودش نمی آورد که می خواهد کم نیاورد. البته زن و مرد ندارد، همیشه قضاوت بی جا، مانع پیش رفتگیست.
زندگی ام جانی ندارد. من جانی ندارد. خسته ایم، هر دو با هم و این خسته ترم می کند وقتی می گوید شاید باید بپذیری و کنار بیایی که نمی شود و من الکی می گویم، آره، پذیرفته ام. ولی دروغ می گویم. نپذیرفته ام و هنوز گوشه ی ذهنم با آرزویم است. دلم می خواهد این آرزو جدن برآورده شود اما انگار دست به دست داده که نشود. آرزوی بزرگیست و من سال هاست که آرزویش را داشته ام. دلم می گیرد وقتی فکر می کنم باید از ابن بزرگ ترین خواسته ام بگذرم شاید چیزی عایدم شود.
موزیک در گوشم می زند. مقاله ها پشت این روزنگار خسته، انباشته اند، من شاکری خسته ام و دلم می خواست الان روی کرجی در جایی مثل هاوایی -از توصیفات بهشت!- ولو بودم. دلم می خواست من، خسته نبود و چیزی کمی به نور چشم هایش برقی می انداخت. اما راستش را بخواهید، این دل خسته تر از این حرف هاست و رمقش نمانده. سختم است از آن خواسته بگذرم. کاش دنیا بایستد...
* می خوام برم خونه! واقعن خونمو می خوام. رویای الانم اینه گوشه ی اتاق کز کردم، عین خرگوش. چنین کنج بجوری ام من...
توئیت کرده دختر خانم توی آرایشگاه، ماهی ۷ میلیون تومان سودشه! بعد هم نوشته، جمیعن خاک بر سرمون. یعنی بهتر از این توئیت نخونده بودما... بخونین یادداشت های دخترحاجی را. با نمک نویسیه...
توی حمام، صدای شنیدن در می آید، هی می گویم اشتباه شنیده ام، محل نگذارم. بعد یک لحظه آب را می بندم، کله ی کچل یک سفید پر از تتو با گوشواره توی خانه ام است. من زیر دوشم - چهره اش را بعدن که بیرون آمدم دیدم- می گوید آمده ام گاز خانه را که سه روز است قطع شده، درست کنم. می گویم بمانید لطفن تا بیایم. کله اش را بیرون برده که صدای بستن در می آید. کارم تمام شده و بیرون می آیم. آماده می شوم و باز در می زند. می آید داخل، گاز را چک می کند و می گوید باید درست شده باشد. می فهمم باز مشکل برق بوده، برق خانه ام مشاع است! من که سر در نمی آورم. زیر یک دقیقه می رود. می گوید ببخشید. می گویم باشد.
روز اول پریودتان باشد، جان و رمقی نداشته باشید، آندریا یکی از فاندهایش رد شده باشد، چهارزانو وسط زندگی بابا نشسته باشید و ناگهانی بفهمید آخر هفته ای بهش فرصت نفس کشیدن نداده اید، غرغر هم کرده اید و منت هم گذاشته اید که خب، مشکلاتت بزرگ اند! بعد که فهمیده اید گند زده اید، رفته اید توی خودتون که یعنی چه این بچه ی درون من این قدر ورور می کند. تازه امروز، ارائه ی پوسترم هم هست. باید بروم دانشگاه و دو سه ساعتی روی پا باشم که عمرن! احتمالن صندلی پیدا می کنم و یک گوشه ولو می شوم. ددلاین بعد هم در ۲۰ روز دیگر است و بنده هیچ شکری نخورده ام و آندریا حق دارد کله ام را لب باغچه پخ پخ کند.
* دیشب ناگهانی بیدار شدم، نه از خواب، از رفتار این دو هفته ی اخیرم با میم. بد نبوده، کمی زیادی صریح بوده. البته جای گله از خودم نیست. من هم خوب نبودم. هر دومان خوب نبودیم. هر دومان مثل همیم. گفت این هفته بیا، گفتم باشد...
دارم فکر می کنم برگردم پیش خانواده و مدتی صفا کنم ولی کارها آن قدر عقب است که این حتی رویا هم نمی تواند باشد. شاید بعد از مارچ. شاید...
خبر دختر بچه ی چهار ساله را خواندم که بخیه های چانه ی کوچکش را واپس گرفته اند. دکتر و پرستار بیمارستان اشرفی اصفهان، خمین شهر. خبر را تابناک اصفهان تائید کرده و اضافه نموده که پرونده شان به مقامات قضایی تسلیم شده است...
خبر روی ذهن و دلم پاتیناژ بدی می رود. به دادشی پیغام می دهم تا عصبانیت های این شکلی ام را خنثی کنم. می گوید صبور باش!! می گویم ربطش: شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مملکت و دین و ... نمی فهمم ربطش را ولش می کنم. می روم به احسان می گویم. طبق معمول می گوید حقمان است. یک طوری این را می گوید که فکر می کنم حالش از خودش و خودمان بهم می خورد. دیگر انرژی برایم نمی ماند به میم بگویم. میم مهمان دارد و نخواستم هی موبالیش بوق بوق کند - هرچند روزی شصتا پیغام می دهیم :))
می گویم باید اخبارش را پخش کرد. می گذارمش در صفحه ی دوستان ۸۷ ولی هیچ کس هیچ جوابی نمی دهد. خب، نه عکس بچه هایشان است، نه دستور پخت باقالی پلو، نه این که چطور باسن بچه مان را آب بکشیم و این که وای من دیشب نخوابیدم. دغدغه هایشان این نیست. از طرفی، خبرگذاری ها شلوغش نکرده اند و همین کافیست مردم کاری نکنند. دقت کنیم، ما مردم فقط تحت جو هم دست به روشن گری ها می زنیم. در غیر این صورت صبر می کنیم ببینیم لایک اول مال کیست، دومی را و ... آخری ما می شویم با الدرم بلدرم های گوش پر کن...
وسط یادگرفتن مبحثی ام. آمدم این جا بنویسم، شاید کسی بخواند. به کسی بگوید چه شد قسم سقراط؟ اصلن چه شد بو و طعم انسانیت؟! آن دکتر را باید به تلویزیون دعوتش کرد و بدون شطرنجی کردنش، اسم و رسمش را برد. خوب است این رفتارش توبیخ شود.
*دارم می فهمم بزرگ ترین اشتباه زندگی ام از آن جا شروع شد که فرق بین مقید بودن و باید و نباید را نفهمیدم. کلی زمان از کفم رفت و فرصت های یاد گرفتنی که با خودم خالی اش کردم.
حال دو نفر خراب، پیش هم خراب تر می شود. قرار است بیاید شامی بخوریم. زرشک پلو با مرغ درست کرده ام و برنج را خیسانده ام. دوشم را گرفتم تا حال و هوای سرماخوردگی بپرد. همه جا را ضد عفونی کرده ام. از آن شب هاییست که وقتی بیاید، دلم می خواهد هیچ حرفی نزنیم. ستار پخش بشود. غذا بخوریم. سکوت خوبی باشد. با لبخند، با شمع. بعد فیلم رخ دیوانه را ببینیم. به روی خودمان نیاوریم چه قدر دل تنگ بانوی سابق است. من هضمش کنم. این دل تنگی را! به رویم نیاورد چه قدر اوضاع کاری ام بی ریخت است. من یادم برود زندگی ام گاه به مویی بند می شود و هر دو انکار کنیم، رشته ها ممکن است پنبه شود. اصلن حرفش را نزنیم. دلم می خواهد پیشانی ام را ببوست و بشود مهر پدری، گونه ام را ببوسد و بشود مهر برادری، لبانم را ببوسد و بشود مهر ؟! نسبتش با من چیست؟ کیست؟! نمی دانم. گاهی که دنیا لم را می زند، دلم می خواهد دستم را بگیرد، برویم در افق محو شویم. با هم محو شویم....
روز بدی داشته ام. بهانه می گیرم... خوب است چای هست، کتاب هست، تار می زند، کار دارم. خوب است آندریا هست...
* همیشه از این که می گویند الان راه می افتم و وقتی منتظرشانی زنگ می زنند و می گویند که هنوز راه نیفتاده اند، -این پسرها- عصبانی می شوم. بی جاست. می دانم! اما می شوم. حالا یاد گرفته ام عصبانیتم را انکار کنم. وقتی می گوید بد اخلاقی، خیلی جدی حاشا می کنم. اصلن نشان نمی دهم بد اخلاقم و بعد یادم می رود. پشت دروغم، می خوابم.
** امروز که بد بودم، خودم را بغل کردم. روی تختم چمبره زدم و آرام خودم را اغوش کشیدم و فهمیدم درست می شود. مشکلات روزی حل می شوند. این اشک ها، مجالم می دهند. من می توانم و این را خیلی ها دیده اند. بهتر از قبل درست می شود...