خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

سرما خوردگی

سرما خوردگی روی ناخوشش  را نشان داده! بعد از دو روز تبی، مانده ام در خانه و خودم را بسته ام به شیر داغ و ....

دیشب کوفتی داشتم. از شب تا صبح کابوس دیدم. صبح بیدار شدم و ایمیل کرشاو را خواندم که خروس گفته باید بیاید حضوری آزمایش کند اگر می خواهد تمامش کند و این دیگر آخر قساوت و نامردی قدرت بود. حالم گرفته شد اما محلش نگذاشتم. آن هم یک گزینه بود فقط ... بعدش هم تبم زیاد شد تا حدی که مزه ی دهانم عوض شد و بی حال افتاده ام روی صندلی لوبیایی ام... در عمل روز گرفته ای را شروع کرده ام و کلی کار نکرده.

ظاهرن باز دنیا افتاده روی دنده ی لجش که پشت هم بمباران منفی می کند. من اما بی شاخ تر از قبل، فقط انگشت وسط نشان می دهم و پشتم را می کنم و در افق محو می شوم...می روم پی کارم. 

* یه وقتایی دوست داری به بعضی ها بگی خدای منم بزرگه، ولی بعد فک می کنی می بینی نیست. می بینی اصن سهم خدا و بودن و نبودنش توی ذهنت نیست. نه با خدایی، نه بی خدایی. می بینی آگنوستیک شدی و خبر نداری. حتی حاضر نیستی به خودت زحمت بدی عقایدتو چک کنی این قدر که همه چیز واضح و مبرهن شده. حس می کنی حتی اگه خدا هم باشه، دنیا را این طوری ران نمی کنه که به همه کمک کنه! می بینی شانس توی زندگی را گذاشتن واسه این که آدما متفاوت باشند....

عروسانگی

توی آفیس، حین خوندن مقاله در مورد هوشیاری، نورون ها های شدن و آهنگ های عروسی بهنام صفوی خلم کرده! 

فک می کنم مثلن استادم درصدی فک نمی کنه الان وضع من چیه ... فک می کنه یه دانشمند خرخونم؟! در حالی که بعد از خوردنه قرمه سبزی چرب، لم دادم و مقاله ها را زیر و رو می کنم الکی پلکی...

 

رویه

کلافه بودم. هم خودم می دانستم و هم او... کمی چانه ام تکان خوررد. گمان کردم بهترم. بهتر نبودم. خودم را گم کرده بودم و نیاز داشتم ببرمش آب سرد رویش بریزم تا سرحال شود. نمی دانم این معجزه ی آ ب چیست که زنده ام می کند. هر بار یادش می افتم، یاد مردمانی می افتم که ندارند. آب ندارند این مایه ی حیات را و همان جا، یک عده دارند هم را می درند. دلم می گیرد... 
حالا که برگشته ام و بهترم، می توانم بشینم سر پوستر ...
این یوتیوب نعمت بزرگیست. چه قدراحمقانه است که فیلترش می کنند.

ناخوشی

نا خوشم. هم جسمی و هم روحی و می دانم گذراست. اما ناخوشی ام یادم می اندازد دقیقه ها برای آن که دنبالشان کنی خلق شده اند. یادم می افتد چه لحظه ها که از دست داده ام، چه تنبلی ها که نکرده ام، چه فرصت ها که سوزانده ام و حالم بدتر می شود. آن پادزهر همیشگی این وقت ها، انگار از کار افتاده است و نمی دانم با چه سر خوش شوم! چ گندی به زندگی ام خرده وقتی از نزدیک نگاهش می کنم ... 


گذشت

گذشتم چون کاروانی ...

به س پیغام دادم و شرایط را پرس و جو کردم... بهانه ی این کار، م بود که دارد انسانیت و گذشت را می آموزدم. چه انسان خوبیست!