به دلم می زند برایش چند خطی سیاه کنم. یک دل نوشت می نویسم و می زنم سند. دلم وا می شود. بیدار می شود و می خواندش. از هر دری سخنی گفته ام درونش و شده سه پاراگراف خنده ی مهر آلود... ذوق می کند. هی می خواندش. هی می خواندش. هی می خواندش...
من از برنامه ی درسی ام حسابی عقبم و خواستم آخر این هفته نیاید. نیامد و نشستیم سر مشق هایمان. هر دو آرام تر گرفتیم. گاهی اسپیس می خواهد و خودش نمی داند. برایش فراهم می کنم شرایطش را و می بیند حالش بهتر شد. یاد نگرفته یا به خاطر این حریم خواهی، سرزنش شده است. اما حالا حسش بهتر می شود که چنین فرصتی دارد خودش باشد...
* وقتی می خوابد و چشم هایش روی هم است، می بوسمشان. بیدار می شود، بوسه بر دست هایم می زند. دلم می ریزد که هست... الهی شکر!