این جا که منم، با این آدم ها که منم، برخی که مثل من شرایطشان شبیه است، خواب خوشی ندارند. خوب نمی خوابند. اضطرابی هست که کامشان را ترش می کند.
از ۸ شب مغزم تعطیل است و به امید این که خوابم ببرد، ۴ ساعتیست هرکاری کرده ام خوابم ببرد. اما نبرده است.
بعد از این همه مدت، کروم را باز کردم، نوشتم، یعنی خدا به من هم کمک می کند؟ یعنی دعا و آرزو و خدا واقعیت اند؟ یعنی همه ی آن لحظه هایی که صدایش کردم و جوابی هرچند موقتی شنیدم، خودش بود؟ نوشتم خدا کجاست؟
یعنی خدا با من دوست می شود؟ طوری که به دنیا بگوید بیا یک بار دیگر به آرزویش برسانیمش. نجاتش دهیم. تعلیق را تمامش کنیم. بگوید ، دنیا، به شما امر می کنم بساط شادی اش را هم فراهم کنید. دنیا، بس کنیم. بگوید: دنیا، امشب پرونده ی آدم هایی را تغییر می دهیم، بیا کسانی که آرزو می کنند را بشنویم. بیا آرامش و صلح را به آغوش آدم هایی ببریم که خسته اند. شاید مریض اند. شاید مریض دارند. بگوید: دنیا، جای بهتری برای آدم هایی باش که به بهتر شدن فکر می کنند. کاش دنیا، با خورشید، آرامش را قرین رحمت کند. کاش خدا باشد...
هنوز یک مساله هم حل نکرده ام. نمی دانم چطوری جواب را پیدا کنم. زوزه ی باد از لای پنجره روی اعصاب است. سکوت یک شنبه شب و برف و بوران و مشق های زیاد حل نشده و بدقولی کار عقب مانده ... این یک شنبه های لعنتی. آن هفته ی لعنتی.
خودم در مقابل خودم ایستاده است. در جاده ای، شاید دامنه ی کوهی، ایستاده ایم. هر دو دستانم را از روبه رو گرفته است و با لبخندی که به لب دارد، مصمم به جلو هدایتم می کند. زاویه ی خم شدن آرنج هایش مناسب هدایت کردن دست های لرزانیست که ترسیده اند و از ترس، خشک و منقبض و سرد و بی حرکت شده اند. خود مصمم و مهربانم، با موهایی مرتب و کوتاه، با لبخندی با رژ آلبالویی و با بلوز یاسی، خود ترسیده ای که چشم هایش به زمین دوخته شده را هدایت می کند. من دومی می ترسد و قدم از قدم بر نمی دارد. هرازگاهی، قدمی بر می دارد، آن هم کوتاه، حتی از طول پایم کوتاه تر. شیب کوه تند نیست، مسیر آشناست اما من دوم ترسیده است. من اول، با آرامش و مهربانی، دست های دومی را محکم در دست می گیرد و می گوید: نترس. یک قدم بردار. من دوم، همان طور که چشم به قلوه سنگ های مسیر دوخته، دست های من اول را محکم گرفته و می ترسد رها کند. نه که از مسیر بترسد، مثل بیمارهای لمسی، قدرت بلند کردن پاهایش را از زمین برای برداشتن قدمی دیگر از دست داده است. اما از یک قدم کوچکی که بر می دارد، کمی دلش قرص می شود. کمی امید می بندد که باید به من اول بیشتر تکیه کند. من اول، پشت به جاده، چشم هایش دوخته به من دوم، هرازگاهی بر می گردد و براندازی می کند و بعد با نگاهی ملتمسانه، من دوم را دنبال خودش می کشد. من دوم می ترسد. من اول، خدا دارد. گذشته دارد، گذشت دارد، ایمان دارد، امید دارد، صبر دارد و خوش حالی. من دوم، ندارد. هیچ چیز ندارد و مریض است. تنها به من اول اعتماد کمی دارد و دلش می خواهد، زندگی همین طوری باشد که من اول تعریفش می کند. دلش می خواهد انتهای برداشتن گام ها، مسیر سبز زندگی باشد. دلش می خواهد من اول، راه بلد باشد. همان خنده رو باشد. همان طمانینه ی بودن باشد.
من دوم، من اول زمین خورده است.
من اول، مدت ها خوابیده بوده و امشب، دوباره بیدار شده و من باورم نمی شود همین که باز می توانم تصور روزهای خوب کنم، چه قدر حس خوش بختی دارم. همین که باز می توانم بخندم و همین که می توانم من ٍ اول خنده رو را تصور کنم. من ٍاول، شاکر است. من دوم هم شاکر است.
* من سالمم و خانواده ای دارم و خورده نانی و سر پناهی و هوشی. با همه ی این ها، من دوم خیلی ضعیف تر از آن است که با این ها، دلش قوی شود. من ٍ دوم، مثل بچه گنجشکیست که می ترسد یک بار دیگر اعتماد کند و بپرد. همین که می تواند قدم برداشتن را تجربه کند، من اندازه ی رودخانه ای، شاکرم.
+ اون جایی که می گه:
* من همه چیمو باختم شهرزاد، نمی تونم تو رم (را هم) ببازم!
- همیشه اون جوری نمی شه که ما منتظریشیم...
زندگی با همین شکل برای آدم ها پیش می ره و اگه نخوای خودتو گول بزنی، پشت همه ی اون قهقه ها همین یه حس باقی می مونه. هرچه قدر زندگی را سخت تر گرفتم، زندگی بر من سخت تر گرفت و امان که بلد نشدم ساده تر نگاه و زندگی کنم، هر چند سخت تلاش کردم و می کنم. هنوز امیدوارم یک روزی بیاد که سادگی جای همه ی سختی ها را بگیره.