متن تلخیست. یک حس نوشت ِ شب کریسمس در غربت...اگر می خواهید، نخوانیدش.
می خوانم که شرق با خانمی ۶۱ ساله مصاحبه کرده و عنوان زده که تنها رفتگر ِ خانم در کشور است. خانم توضیح داده که همسری ۷۶ ساله دارد که نمی تواند کار کند و او تنها نان آور خانه ی پر جمعیت ۸ فرزندیست! اضافه کرده که پسرهایش بی کارند و حتی نمی توانند خرج خانه را در بیاورند و او از سر اجبار ۹ سالیست با شهرداری همکاری می کند. با آن که استاندار از وی تقدیر کرده است، هنوز بیمه ندارد! خانه اش هم از کمیته ی امداد تامین شده است. به عسگر اولادی ها فکر می کنم. به زنجانی ها، به رئیس بانک ملی که این جا پناهنده شد و دیگر اسمش را هم نشنیدیم. قرار بود کانادا برش گرداند. مگر چه قدر پول داشت که این ها را هم خرید؟ به تمام اختلا س ها فکر می کنم. به نفت کش هایی که دزدیدند. به پول هایی که برای ساخت ضریح و مقبره مصرف می شود، به پول هایی که برای جنگ لبنان فرستاده می شود، به حمایت از سوریه... به مردمم در خوزستان که آب ندارند. به مردمم در سیستان که راه ندارند. به پدرم که داروی دیابتشان کم یاب شده بود. به مادر که از آلودگی هوا، هر روز سردرد دارند. به بردارم که شاد نیست. کارش می لنگد. به این همه بی انصافی دنیا که آدم ها را زیر چرخ هایش له می کند و آرزوی آرزو داشتن را به دل عده ای می گذارد.
پدر بحث می کند که کیفیت لبنیات داخلی روز به روز پایین تر می رود. تعریف می کند که چطور پنیر بلغاری، خیلی جدی سر سفره ها جای داشته و برای همین پنیر تبریزی، طعم بسیار مشابهی با آن دارد. به صاحب کارخانه ی کاله فکر می کنم و همه ی آن ها که روزی طعم خوب پنیر دانمارکی را گرفتند و به جایش مواد افزودنی و پنیر شبه خوش مزه به خوردمان دادند. به این فکر می کنم که آیا این آدم های متقلب، آیا ممکن است شب راحت بخوابند؟
اوضاع مسکن خراب است. من شرایطم معلوم نیست. زندگی سخت است و پیش بینی آینده، از حضرت غول هم بر نمی آید. مادر هر روز نذر و نیاز می کند. دلش گرفته است و وقتی می گوید همه می پرسند کی به دیدن نسیم می روید، بیشتر دلم می گیرد.
به این نتیجه می رسم از یک نسلی به بعد، طمع جای درستی را گرفت. اگر ژنی داشتیم که انصاف می آورد، از یک نسلی به بعد، از بین رفت.
بعدن نوشت:
یه ویدئو دیدم از معلمی در روستا که بچه ای ناتوان را هر روز بغل می کرد و به مدرسه می برد. کل مدرسه را به خاطرش فرش کرده بود، حتی دانش آموزش را دستشویی می برد. مدرسه فقط۷ دانش آموز داشت و این معلم در واقع همه کاره ی مدرسه بود. حس کردم یک آن تمام حس منفی از معلم هایی که داشتم را از دست دادم. همه ی کسایی که در حق خیلی از هم نسل های من، خوب نکرده بودند. همه ی اون هایی که باعث شدند خیلی از ما بخشی از بهترین خاطرات زندگیمون تبدیل به خاطرات تلخ و تاریکی بشه. وقتی چنین نازنین هایی وجود دارند، زندگی حق بزرگی به گردن من ِ نوعی داره.
سومین زمستان کانادا را تجربه می کنم و با این که در بی ثبات ترین لحظه های زندگی ام غرق ام، اما بی خشم ترین و بی اضطراب ترین و مطمئن ترین روزهای زندگی ام را حس و شاید باور می کنم. امسال، بر خلاف دو سال گذشته، از حال و هوای کریسمس لذت می برم و برای بیرون رفتن برنامه ریزی کرده ام. به خانه ام رسیده ام و تمیزش کرده ام و خوش حالم که سال کاری ام نو می شود و امیدوارم که سال خوبی برای همه ی آدم های دنیا باشد. من هنوز، با رمقی کم تر از گذشته، از نو شدن خوش حالم و دوباره قدرت رمان خوانی ام را به دست آورده ام. میان هیاهوی زندگی، این آرامش، غریب ترین و امن ترین حس ها را برایم هدیه می آورد.
پر از شور زندگی نیستم، اما پر از اطمینان از آن چه دارم، هراس این که آخر چه می شود، با من است. راستش، حالا که زندگی از کارم مهم تر شده است، حالا که بیشتر به دنبال یافتن مفهموم زندگی، صفحه هایش را ورق می زنم، نه سیراب از آن چه می خواهم، اما با چشمی بازتر از گذشته، زندگی را برخی روزها حس می کنم و این برای من عالیست. این روزها، صفحه ای را از آرزوها پر می کنم و برای آن روز، تلخی و چرایی برخی رویدادها را به زمان می سپارم. قدرتی دستم را نوازش می کند و دلم می خواهد باز ایمان بیاورم. باز به این فکر کنم که خدایی هست یا نیست. باز به این فکر کنم که نسبت من به دنیا، از نسبت دنیا به من خیلی خیلی خیلی کوچک تر است و تجربه ها، جایی برای حسادت کردن نمی گذارند. من از همیشه با خودم دوست ترم. کاش دوست دار خودم باقی بمانم...