خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

قدم به قدم

خودم در مقابل خودم ایستاده است. در جاده ای، شاید دامنه ی کوهی، ایستاده ایم. هر دو دستانم را از روبه رو گرفته است و با لبخندی که به لب دارد، مصمم به جلو هدایتم می کند. زاویه ی خم شدن آرنج هایش مناسب هدایت کردن دست های لرزانیست که ترسیده اند و از ترس، خشک و منقبض و سرد و بی حرکت شده اند.  خود مصمم و مهربانم، با موهایی مرتب و کوتاه، با لبخندی با رژ آلبالویی و با بلوز یاسی، خود ترسیده ای که چشم هایش به زمین دوخته شده را هدایت می کند. من دومی می ترسد و قدم از قدم بر نمی دارد. هرازگاهی، قدمی بر می دارد، آن هم کوتاه، حتی از طول پایم کوتاه تر. شیب کوه تند نیست، مسیر آشناست اما من دوم ترسیده است. من اول، با آرامش و مهربانی، دست های دومی را محکم در دست می گیرد و می گوید: نترس. یک قدم بردار. من دوم، همان طور که چشم به قلوه سنگ های مسیر دوخته، دست های من اول را محکم گرفته و می ترسد رها کند. نه که از مسیر بترسد، مثل بیمارهای لمسی، قدرت بلند کردن پاهایش را از زمین برای برداشتن قدمی دیگر از دست داده است. اما از یک قدم کوچکی که بر می دارد، کمی دلش قرص می شود. کمی امید می بندد که باید به من اول بیشتر تکیه کند. من اول، پشت به جاده، چشم هایش دوخته به من دوم، هرازگاهی بر می گردد و براندازی می کند و بعد با نگاهی ملتمسانه، من دوم را دنبال خودش می کشد. من دوم می ترسد. من اول، خدا دارد. گذشته دارد، گذشت دارد، ایمان دارد، امید دارد، صبر دارد و خوش حالی. من دوم، ندارد. هیچ چیز ندارد و مریض است. تنها به من اول اعتماد کمی دارد و دلش می خواهد، زندگی همین طوری باشد که من اول تعریفش می کند. دلش می خواهد انتهای برداشتن گام ها، مسیر سبز زندگی باشد. دلش می خواهد من اول، راه بلد باشد. همان خنده رو باشد. همان طمانینه ی بودن باشد.

من دوم، من اول زمین خورده  است.

من اول، مدت ها خوابیده بوده و امشب، دوباره بیدار شده و من باورم نمی شود همین که باز می توانم تصور روزهای خوب کنم، چه قدر حس خوش بختی دارم. همین که باز می توانم بخندم و همین که می توانم من ٍ اول خنده رو را تصور کنم. من ٍ‌اول، شاکر است. من دوم هم شاکر است. 

* من سالمم و خانواده ای دارم و خورده نانی و سر پناهی و هوشی. با همه ی این ها، من دوم خیلی ضعیف تر از آن است که با این ها، دلش قوی شود. من ٍ دوم، مثل بچه گنجشکیست که می ترسد یک بار دیگر اعتماد کند و بپرد. همین که می تواند قدم برداشتن را تجربه کند، من اندازه ی رودخانه ای، شاکرم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
ریحانه دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 03:14

من دوم کم کم پاهاش قرص میشه. اصلا میدونی. همین که اونقدری قرص شده که اجازه داده من اول از خواب بیدار شه و بیاد دستش رو بگیره عالیه. همین یعنی اوضاع خوبه. دو قدم تاتی تاتی میکنه و بقیش به امید خدا حله. حللللللللللل

امیدوارم ریحانم. واقعن امیدوارم و سعی می کنم همین خوش بینی تو را حفظ کنم. ولی سخته گاهی حتی این خوش بینی را مداوم حفظ کردن.
:* :*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.