خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

امشب یادم می مونه، یه شب خوب واسه ی من

امشب تا صبح بیدارم تا پروژه را تمومش کنم. وقتی بفرستمش، امشبو حتمن یادم می مونه. 

خدایا، مرسی. مرسی که هستی. باش لطفن.

دوستی خاله شوته

با دوست صمیمی شخص مذکور، رفاقتی را شروع کردم و چون خیلی وقت بود هیجان این دیدار را در سر داشتم، خیلی باز برخورد کردم. بعد که رفت، متوجه شدم که برای اون بنده خدا چه شرایط سختی را ایجاد کردم. تصمیم گرفتم شوت بازی کم تری در بیارم. 

دارم روی پروژه کار می کنم. امیدوارم بتونم تمومش کنم. قراره بعد از ظهر برم کافی شاپ و یک سره کار کنم. 

شیرین ترین

یکی از شیرین ترین بخش های مقاله خوندن اینه که در طول خوندنش، از خودت می پرسی خب چرا مردم فلان کارو نکردند تا جواب بیسار ابهام را پیدا کنند و بعد چند صفحه ی بعد، یه مقاله ی ارجاع داده شده می بینی که جواب سوال تو هست. این یعنی آخر لذت! 


سال نو مبارک

خانم جا افتاده ی خوشگلی بود. شاید هفتاد ساله، با موهای کاملن سفید کوتاه و ته لهجه ی شیرین اسکاتلندی. گونه های قرمزش بدون هیچ آرایشی لبخند زیبایش را پر جلوه کرده بود... 

گفت: سال نو مبارک دارلینگ. بلا به دور و امیدوارم سال خوبی داشته باشی. 

گفتم: ممنونم خانم، سال نو تو هم مبارک و یک آن، بی تفاوتی چهره ام با نگاه گره خورده ی مهربانش، باز شد. 

گفت: چه قدر لبخند زیباترت می کند. البته که رژ لب زیبایی هم زده ای.

نا خودآگاه با دستم لب هایم را لمس کردم. ماهیچه های منقبض شده ی صورتم رها شد. این چند ثانیه را زندگی کردم.

پرسید: برای شب چه برنامه ای داری؟

جواب دادم: برنامه؟ قرار بود برم پیش دوستم میم اما شرکتی که ازش ماشین اجاره کرده بودم، زودتر تعطیل کرد. 

پرسید: دوستت می دونه ؟ 

جواب دادم: آره، قرار شد بیاد دنبالم. ولی می دونی، خستست. خیلی خسته. گاهی انژیش تموم می شه و وسط روز خوابش می بره. بهش گفتم نیاد. همیشه اونه که می آد.

گفت: همیشه؟ باید خیلی براش مهم باشی.

گفتم: براش مهمم. برام مهمه. حس های جدیدی را باهاش تجربه می کنم. عجیبه.

گفت: شب بیایید پیش ما. من و گربم. 

اون خیلی تنها بود. فکر کردم، کشورم باشم، شب عید باشه، تنها باشم، ۷۰ سالم باشه و شغلم فروشندگی باشه. باید خیلی ناراحت باشه این زندگی ...

گفت: داری توی ذهنت قضاوتم می کنی؟

لبخند زدم. توی دلم گفتم لعنت به من، این چه مغز مزخرفیه، چه عادت مزخرف تری...

گفتم: شیفت کارت کی تموم می شه که بیام و باهات حرف بزنم؟ می خوام که حرف بزنم. می خوام که بشنوی. می خوام که ...کمی مکس کردم... بهم بگی همه چیز درست می شه. درست می شه؟

بعد از چند دقیقه برگشت: گفت بریم. 

رفتیم استارباکس و ازش خواستم واسم حرف بزنه و تعریف کنه. از کریسمس های عاشقیش. از عاشق هاش. این زیبارو حتمن شور زندگی را با تمام حسش تجربه کرده بوده... 

گفت: دکتری جامعه شناسی گرفته و سی و سه سال کارمند امور اجتماعی بوده. هیچ وقت ازدواج نکرده و بدیهتن عشاق زیادی داشته. از یک هم خوابگی رندم، یه پسر داره که هاروارد درس خونده و گاهی بهش زنگ می زنه اما  از این فرشته، متنفره. چون فکر می کنه براش مهم نبوده از کی بچه داشته باشه و خب، راست می گه...  دو تا دختر سوریه ای و یک مالزیایی را از راه دور حمایت می کنه و تا الان ۲۰۰ بچه! را به سامان رسونده. چشم های سبز خوش رنگش که درشتی به اندازه ای داشت، خیلی آرومم می کرد. قهوش را تلخ خورد و گفت بعد از ۶ ماه به خاطر همراهی با من، قهوه خورد. موهامو توی دستش گرفت و گفت که چرا کوتاهشون نکردم؟ چرا بهشون نرسیدم؟ بعد عضله های ول شده ی شکمم را دید و من خجالت کشیدم. بعد کمی عکس های لپ تاپمو دید و گفت که دوست داره یه روز ایرانو ببینه و خب، می ترسه. دلش نمی خواد کشته بشه. بهش گفتم که اصن نباید نگران باشه و هر وقت خواستم برم، بهش می گم که اگه خواست با من بیاد. توصیم کرد که ورزش کنم و کم تر فکر کنم و کتاب بخونم. توصیم کرد که از‌ آدم ها بگذرم و کم تر به سهم اشتباهاتشون در زندگیم فکر کنم و در آخر بهم گفت که از آدم رندم، بچه نیارم! 

سه ساعت حرف زدن و نزدن، حسابی آرومم کرده بود. برگشتم خونه و باز سر کارم و حالا فکر می کنم مطمئنم چی می خوام.

توی این سال جدید، فقط می خوام که دیگه اضطراب نگیرم تا بتونم آرامش درونیم را حفظ کنم و بتونم کارمو به بهترین شکل ارائه بدم. تنها چیزی که منو از زمان عقب نگه داشته، اضطرابه من هست و نه هیچ چیز دیگه.

بهار می آد. اون نگفت، اما زندگیم درست می شه...

سال نو میلادی بر همه ی اون هایی که تقویم زندگیشون به میلاد مسیح هم گره خورده، مبارک باشه :)

خدایا، مچکرم.

اپیزودهای زندگی

ذهن ما خاطره های زیادی را مثل تصاویر ضبط می کند و یک وقت های بد وقتی مثل ویدئو از جلوی چشممان عبور می دهد تا یادمان بماند سناریوی امروز زندگی مان، وابسته به اپیزودهای اولش است. زمان و چرخ روزگار، در بهترین و یا بدترین حالت، تنها شخصیت ها را کم و زیاد می کنند و یا مسیرهای خاصی سر راهمان قرار می دهند، اما واقعیت این است که شخص اول سناریوی زندگی ما، همان خودیست که فقط زمان و تجربه  ها و آگاهی بزرگش می کنند. این همان نقطه ایست که برای عده ای، من به من وصل یا جدا می شود. شخصیت ِ دو قطبی یکی از گروه شخصیت هاییست که علاقه ای به پیوستگی من ها ندارد و در استمرار این عادت ِ ذهنی، ممکن است به اسشیزوفرنی حاد دچار شود...

قبلن هم نوشته ام که روزگار سختی در دوسال گذشته بر من گذشت که شخص اولم، مقصر اصلی همه ی ماجرا ها بود. من، با یک قهرمان بازی بی موقع، چاه گندی را هم زدم که تعفنش کل اعتبار گذشته و آن حالم را ریخت. یک تقلب ساده! همین. اما همان اشتباه، سر قدم شروعی تازه با فهم جدیدی به زندگی ام شد. بعد از آن، آن قدر ناملایمات عجیب و غریب وارد زندگی ام شد و آن قدر با خود نا آگاهم به چالش کشیده شدم که مثل تکاندنی غریب، خالی شدم. این مهم، کل زندگی ام را دست خوش لحظه های تلخی کرد اما تلخی های وا نشده ای را باز کرد و بعد از سالی پر از ناملایمات صلح امروزم را هدیه آورد. لاجرم، به مکافات قضاوت های غلطم از روزگار که از سر نا سازگاری ام همیشه با من است، هنوز با دنیای اطراف ِ تازه ام اخت نگرفته ام و این یک مهم، انرژی بیشتری می طلبد. هنوز از آن گذشته، آینده ام متاثر است و به گمانم تا جایی با من خواهد بود که بتوانم همت والا کنم و با عقب گرد این مدتم، بتوانم بپرم...

این میان، یک تجربه ی مهم که اپیزود تلخیست هنوز با من است... قضاوت های عزیزترین آدم ها در مورد ِ زمین خوردنم و اشتباهم سنگین بود و هست. این ها چیزی نیست که از یادم برود یا چیزی نیست که بشود در کوتاه مدت تغییرش داد. شاید ۱۰ سال دیگر، من یادم برود و ایشان متقاعد شوند که قضاوت های ناروایی به وقت افتادنم داشتند. شاید روزی برسد که بتوانم جبران محبت هایشان را هم داشته باشم که آن را هم فروگذار نکردند. اما تا آن روز، هر آینه که مشغول کارم، حرف سنگین پدر و برادر و مادر، با من هست و ماحصل، قطره ی اشکیست که سر می خورد و یک آن متن مقاله ای که می نویسم را تیره می کند. اما حضور این تلخی، باورم می دارد که دنیا جای امنی نیست و من هم از اشتباه در امان نیستم. شاید، روزگاری من هم چنین قضاوت سنگینی روا کنم... 

کاش که آن روز نیاید و کاش که دل ها بزرگ شود و همت ها والا ...