این جا که منم، با این آدم ها که منم، برخی که مثل من شرایطشان شبیه است، خواب خوشی ندارند. خوب نمی خوابند. اضطرابی هست که کامشان را ترش می کند.
از ۸ شب مغزم تعطیل است و به امید این که خوابم ببرد، ۴ ساعتیست هرکاری کرده ام خوابم ببرد. اما نبرده است.
بعد از این همه مدت، کروم را باز کردم، نوشتم، یعنی خدا به من هم کمک می کند؟ یعنی دعا و آرزو و خدا واقعیت اند؟ یعنی همه ی آن لحظه هایی که صدایش کردم و جوابی هرچند موقتی شنیدم، خودش بود؟ نوشتم خدا کجاست؟
یعنی خدا با من دوست می شود؟ طوری که به دنیا بگوید بیا یک بار دیگر به آرزویش برسانیمش. نجاتش دهیم. تعلیق را تمامش کنیم. بگوید ، دنیا، به شما امر می کنم بساط شادی اش را هم فراهم کنید. دنیا، بس کنیم. بگوید: دنیا، امشب پرونده ی آدم هایی را تغییر می دهیم، بیا کسانی که آرزو می کنند را بشنویم. بیا آرامش و صلح را به آغوش آدم هایی ببریم که خسته اند. شاید مریض اند. شاید مریض دارند. بگوید: دنیا، جای بهتری برای آدم هایی باش که به بهتر شدن فکر می کنند. کاش دنیا، با خورشید، آرامش را قرین رحمت کند. کاش خدا باشد...