نا خوشم. هم جسمی و هم روحی و می دانم گذراست. اما ناخوشی ام یادم می اندازد دقیقه ها برای آن که دنبالشان کنی خلق شده اند. یادم می افتد چه لحظه ها که از دست داده ام، چه تنبلی ها که نکرده ام، چه فرصت ها که سوزانده ام و حالم بدتر می شود. آن پادزهر همیشگی این وقت ها، انگار از کار افتاده است و نمی دانم با چه سر خوش شوم! چ گندی به زندگی ام خرده وقتی از نزدیک نگاهش می کنم ...
گذشتم چون کاروانی ...
به س پیغام دادم و شرایط را پرس و جو کردم... بهانه ی این کار، م بود که دارد انسانیت و گذشت را می آموزدم. چه انسان خوبیست!
از بچگی وقتی معده مان مریض می شد، وقتی خودمان را به مریضی می زدیم تا مدرسه را بپیچانیم، نون سوخاری و چای شیرین درمانمان بود. من هنوز که هنوز است، وقتی خوب نیستم، وقتی نگرانم و استرس گلویم را می خاراند، این معجون، مجنونم می کند.
امروز کلی کار دارم، کلی کار عقب مانده و برای همین استرس بدی گرفته ام که دست به کاری نمی زنم. همین ها خیلی بیشتر از کافی بود تا معجونم را درست کنم. حالا نشسته ام زل زده ام به صفحه ی مونیتورم و دارم چای شیرینم را می خورم و نان سوخاری که هنوز طعمش اشتهایم را سیراب نکرده... این معجون، افزودنی نوستالژیکش است که بی چاره می کند....
بداهه نوازی شهرام میرجلالی و تنبک همایون را گذاشته ام و خودم بداهه نویسی می کنم. میان این بل بشوی زندگی ام که هیچ چیزی اش به راه نیست، گاه، خیلی هم خوش بختم. نه پول درست و حسابی در دامنم هست، نه ماشین و خانه دارم، نه تضمینی برای همین هایی که دارم اما خوش بختم. خوش بختم که از این کاری که می کنم لذت می برم، که کسی دوستم دارد و مدام یادم می اندازد دختر خوبی ام. خوش بختم که از هر چیز خوب این دنیا، کمکی دارم و سیرم. خوش بختم و کاش بتوانم کسانی را خوش بخت کنم...
قصه این شد که احترامش را نگه نداشتم. پشتش حرف های نامربوط می زنم و دست خودم نیست و بعد پشیمان می شوم. این یعنی هنوز عصبانی ام. هنوز نگذشته ام. هنوز آرام نیستم. این اوج نارضایتی ام از خودم شد...
اون بی قرار است و همه ی سعیش را می کند عصبانی نشود. همه ی سعیش را می کند متنفر هم نشود. این خیلی برای من درکش سنگین است. درک این که واقعن همان طور که می گوید دارد انسانیتش را قوی می کند یا هنوز ته دلش دوستش دارد. می دانم باید گوشه ی دلش او را همیشه نگه دارد، یک تاریخ پشتش است. یک تاریخ پر از دوست داشتن و حادثه... اما گاهی که حادثه در دامنم رخ می دهد، درکم نزول سنگینی می کند.
این فضا جایی تمام می شود. این قصه جایی گفته می شود.
* محاسباتم تمام شده، مانده درک یک سری پایه ها! :)) همیشه از این پایه هایی که بلدشان نیستم، در رفته ام.