خبر دختر بچه ی چهار ساله را خواندم که بخیه های چانه ی کوچکش را واپس گرفته اند. دکتر و پرستار بیمارستان اشرفی اصفهان، خمین شهر. خبر را تابناک اصفهان تائید کرده و اضافه نموده که پرونده شان به مقامات قضایی تسلیم شده است...
خبر روی ذهن و دلم پاتیناژ بدی می رود. به دادشی پیغام می دهم تا عصبانیت های این شکلی ام را خنثی کنم. می گوید صبور باش!! می گویم ربطش: شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مملکت و دین و ... نمی فهمم ربطش را ولش می کنم. می روم به احسان می گویم. طبق معمول می گوید حقمان است. یک طوری این را می گوید که فکر می کنم حالش از خودش و خودمان بهم می خورد. دیگر انرژی برایم نمی ماند به میم بگویم. میم مهمان دارد و نخواستم هی موبالیش بوق بوق کند - هرچند روزی شصتا پیغام می دهیم :))
می گویم باید اخبارش را پخش کرد. می گذارمش در صفحه ی دوستان ۸۷ ولی هیچ کس هیچ جوابی نمی دهد. خب، نه عکس بچه هایشان است، نه دستور پخت باقالی پلو، نه این که چطور باسن بچه مان را آب بکشیم و این که وای من دیشب نخوابیدم. دغدغه هایشان این نیست. از طرفی، خبرگذاری ها شلوغش نکرده اند و همین کافیست مردم کاری نکنند. دقت کنیم، ما مردم فقط تحت جو هم دست به روشن گری ها می زنیم. در غیر این صورت صبر می کنیم ببینیم لایک اول مال کیست، دومی را و ... آخری ما می شویم با الدرم بلدرم های گوش پر کن...
وسط یادگرفتن مبحثی ام. آمدم این جا بنویسم، شاید کسی بخواند. به کسی بگوید چه شد قسم سقراط؟ اصلن چه شد بو و طعم انسانیت؟! آن دکتر را باید به تلویزیون دعوتش کرد و بدون شطرنجی کردنش، اسم و رسمش را برد. خوب است این رفتارش توبیخ شود.
*دارم می فهمم بزرگ ترین اشتباه زندگی ام از آن جا شروع شد که فرق بین مقید بودن و باید و نباید را نفهمیدم. کلی زمان از کفم رفت و فرصت های یاد گرفتنی که با خودم خالی اش کردم.
حال دو نفر خراب، پیش هم خراب تر می شود. قرار است بیاید شامی بخوریم. زرشک پلو با مرغ درست کرده ام و برنج را خیسانده ام. دوشم را گرفتم تا حال و هوای سرماخوردگی بپرد. همه جا را ضد عفونی کرده ام. از آن شب هاییست که وقتی بیاید، دلم می خواهد هیچ حرفی نزنیم. ستار پخش بشود. غذا بخوریم. سکوت خوبی باشد. با لبخند، با شمع. بعد فیلم رخ دیوانه را ببینیم. به روی خودمان نیاوریم چه قدر دل تنگ بانوی سابق است. من هضمش کنم. این دل تنگی را! به رویم نیاورد چه قدر اوضاع کاری ام بی ریخت است. من یادم برود زندگی ام گاه به مویی بند می شود و هر دو انکار کنیم، رشته ها ممکن است پنبه شود. اصلن حرفش را نزنیم. دلم می خواهد پیشانی ام را ببوست و بشود مهر پدری، گونه ام را ببوسد و بشود مهر برادری، لبانم را ببوسد و بشود مهر ؟! نسبتش با من چیست؟ کیست؟! نمی دانم. گاهی که دنیا لم را می زند، دلم می خواهد دستم را بگیرد، برویم در افق محو شویم. با هم محو شویم....
روز بدی داشته ام. بهانه می گیرم... خوب است چای هست، کتاب هست، تار می زند، کار دارم. خوب است آندریا هست...
* همیشه از این که می گویند الان راه می افتم و وقتی منتظرشانی زنگ می زنند و می گویند که هنوز راه نیفتاده اند، -این پسرها- عصبانی می شوم. بی جاست. می دانم! اما می شوم. حالا یاد گرفته ام عصبانیتم را انکار کنم. وقتی می گوید بد اخلاقی، خیلی جدی حاشا می کنم. اصلن نشان نمی دهم بد اخلاقم و بعد یادم می رود. پشت دروغم، می خوابم.
** امروز که بد بودم، خودم را بغل کردم. روی تختم چمبره زدم و آرام خودم را اغوش کشیدم و فهمیدم درست می شود. مشکلات روزی حل می شوند. این اشک ها، مجالم می دهند. من می توانم و این را خیلی ها دیده اند. بهتر از قبل درست می شود...
سرما خوردگی روی ناخوشش را نشان داده! بعد از دو روز تبی، مانده ام در خانه و خودم را بسته ام به شیر داغ و ....
دیشب کوفتی داشتم. از شب تا صبح کابوس دیدم. صبح بیدار شدم و ایمیل کرشاو را خواندم که خروس گفته باید بیاید حضوری آزمایش کند اگر می خواهد تمامش کند و این دیگر آخر قساوت و نامردی قدرت بود. حالم گرفته شد اما محلش نگذاشتم. آن هم یک گزینه بود فقط ... بعدش هم تبم زیاد شد تا حدی که مزه ی دهانم عوض شد و بی حال افتاده ام روی صندلی لوبیایی ام... در عمل روز گرفته ای را شروع کرده ام و کلی کار نکرده.
ظاهرن باز دنیا افتاده روی دنده ی لجش که پشت هم بمباران منفی می کند. من اما بی شاخ تر از قبل، فقط انگشت وسط نشان می دهم و پشتم را می کنم و در افق محو می شوم...می روم پی کارم.
* یه وقتایی دوست داری به بعضی ها بگی خدای منم بزرگه، ولی بعد فک می کنی می بینی نیست. می بینی اصن سهم خدا و بودن و نبودنش توی ذهنت نیست. نه با خدایی، نه بی خدایی. می بینی آگنوستیک شدی و خبر نداری. حتی حاضر نیستی به خودت زحمت بدی عقایدتو چک کنی این قدر که همه چیز واضح و مبرهن شده. حس می کنی حتی اگه خدا هم باشه، دنیا را این طوری ران نمی کنه که به همه کمک کنه! می بینی شانس توی زندگی را گذاشتن واسه این که آدما متفاوت باشند....
توی آفیس، حین خوندن مقاله در مورد هوشیاری، نورون ها های شدن و آهنگ های عروسی بهنام صفوی خلم کرده!
فک می کنم مثلن استادم درصدی فک نمی کنه الان وضع من چیه ... فک می کنه یه دانشمند خرخونم؟! در حالی که بعد از خوردنه قرمه سبزی چرب، لم دادم و مقاله ها را زیر و رو می کنم الکی پلکی...