زندگی این دو هفته ی پیش را ورق زده ام. می بینم کار مفیدی هم نکرده ام. می بینم زندگی ام خسته است. خسته ی خلسه واری رفته است. وقتی آدم ها دغدغه هایشان را می گویند، دست خودم نیست که می خندم. تلخ. تلخ می خندم و تلخی اش به پیشانی ام چروک عمیقی می اندازد.
از حرف های دخترانگی سر ناهار، من ایده می دادم که دلم می خواهد هر سه ماه یک بار، موهایم را مرتب کنم. موهایم کمی ضخیم است و مدل نداشتنش، توفیر زیادی دارد. دوستم خندید و گفت: از بس دردی نداری، درد جهان اولی گرفته ای! ز با ابروهای بالا، نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. من گفتم، آره، دردی ندارم. شاکرم که دردی حس نمی کنم. گفت: خوش به حالت. کاش من جای تو بودم. توی دلم زمزمه کردم: نمی خواهی. هیچ ثانیه اش را دوام نخواهی آورد. توی دلم گفتم: روزگار کر شو. نشنو چه می گوید. توی دلم گفتم: چند بار دلم خواسته جای کس دیگری باشم؟!
دلم خندید و گفت: امروزت همان دیروزیست که دنبالش بودی. راست می گوید. من چالش هایی را خلق کرده ام که آدم اولش خودم بوده ام.
دل بریدن از این یکی سخت بود. با همه ی بزرگی ضربه اش، سخت بود. با همه ی تعجبم از اتفاقات، سخت بود. سخت هست. سخت می ماند، باید سرعتش ببخشم.
جای همراه انسانی را هیچ چیزی پر نمی کند. منی که استاد ِ انکار و خلق تفریح های متفاوت و بها دادن به وجودم هستم، کم می آورم. از یک جایی به بعد، در مهمانی های دو نفره که دعوت می شوی و با لبخند ژکوند، استقبال می کنی، قبل از رفتن آشوب می شوی. بماند آن وقت ها که دلت می خواسته لباسی بپوشی و می پرسی، پس چه کسی زیپش را بالا بکشد؟ بماند آن وقت ها که یادت می آید برخی آدم های این جمع، دو نفرگیتان را با هم دیده بودند و با هم خندیده بودید. بماند آن وقت ها که ...
همه ی کارهایم را برای امشب کرده بودم. تولد دوست پسر دوستم است. حتی به لباسی که خوب است بپوشم فکر کرده بودم. اما حالا که ۲-۳ ساعتی به رفتن مانده، تاب رفتنم نیست. بروم آن جا، می خندیم و می گوییم، اما من امشب آن قدر قوی نیستم که بتوانم روی خط ثابت، در لحظه بخندم. منی که استاد ِ معترف به این حقیقتم که زندگی، پر از خوش بختی های لعنتیست. منی که از بس دوستان هم سن و هم شرایطم را دعوت به صلح با خودشان کرده ام، از من فراری شده اند. باید اعتراف کنم ۳۲ سالگی، هر عصرش، مثل عصر یک شنبه است. با همه ی کارهای هیجان انگیزی که تمام عمر در خلوتم کرده ام، دروغ است اگر بگویم نیاز با او بودنم تمامی دارد. بعد که یاد رفتارها و حرف هایش می افتم، با خودم می پرسم، چرا؟! چرا من؟!چرا او؟!
یادم می آید که بچه ها چه قدر دوستش داشتند. من چه قدر دوستش داشتم. سنگین برایم تمام شده که تاب دعوا کردنش را نداشتم. سنگین برایم تمام شده که دوستش ندارم چون دوستم نداشته آن قدر که گمان می کردم. سنگین برایم تمام شده که نیست و نماند همه ی آن وقت ها که باید می بود ...
دلم آرام نمی گیرد. من امشب تاب رفتنم نیست.
برای خودم سواله که تا چه اندازه باید برای شبکه های اجتماعی وقت گذاشت؟ اصلن باید وقت گذاشت یا نه؟
من توی فیض بوغ تقریبن از خبرهای خیلی جالبی با خبر می شم که اگر نباشه، با آدم هایی از اون تیپ که چنین چیزهای جالبی را سهیم می شن، ارتباط حضوری ندارم. این برام خوبه. ولی بودن توی فیض بوغ، وقتمو می گیره، حیف ارزش وقتم می شه که پای بخشی غیر از این چیزای مفید بگذره! تمرین کردم و می کنم که خودمو درگیر این بخش نکنم.
توی توئیتر، هم کارهامو فالو می کنم. یه دوره چند تایی پست گذاشتم به فارسی که دیدم، نع. دوستش ندارم. پست هامو پاک کردم و همکارهامو از نظر علمی یا آدم های سیاسی را دنبال می کنم، این خوبه.
توی اینستگرام، چندتایی عکس گذاشتم، اینو برای تخلیه ی روحی خودم می پسندم. برای همین وبلاگ نویسی کم می کنم. اینستگرام را هم بستم :) یعنی پرایوت شد.
اگه بتونم یک هفته ساعت معاشرت های شخصیمو بنویسم، شاید بتونم با تحلیل دیتاش، یه پترن پیدا کنم. این ایده الان به ذهنم رسید. می تونم از دوستای نزدیکمم هم بخوام که این کارو انجام بدن. می تونیم یک دیتا بیس درست کنیم و تحلیل دیتا کنیم. این خیلی تمرین جالبی می شه. باید تخصصی تر به ایدم فکر کنم. می دونم مقاله های زیادی در مورد ساعات شبکه های اجتماعی هست که منتشر شده، من به دنبال چنین چیزی نیستم. هدف شخصی دارم که سوال خاصی را می خوام مد نظر قرار بدم.
خوشم اومد :)
من کجا خیالم می کشید یک روز آن قدر بزرگ شوم که گریه ی مردانه ببینم. کجا خیالم می کشید که بشوم پناه شانه های خسته ای که حتی نمی توانم لمسشان کنم. کجا خیالم می کشید بتوانم تا این حد منطقی باشم. کجا؟!
دیشب هم شبی بود که تلخی اش کامم را به هق هق انداخته بود. هرچند این روزها خوبم. سالمم و زندگی خوش آیندی اش را هم نشان داده است. من خوشم و خوش آمدن یادم آمده است. دیشب اما سخت بود. بگذریم چرا و چگونه شد،فقط سخت بود. تمام.