جای همراه انسانی را هیچ چیزی پر نمی کند. منی که استاد ِ انکار و خلق تفریح های متفاوت و بها دادن به وجودم هستم، کم می آورم. از یک جایی به بعد، در مهمانی های دو نفره که دعوت می شوی و با لبخند ژکوند، استقبال می کنی، قبل از رفتن آشوب می شوی. بماند آن وقت ها که دلت می خواسته لباسی بپوشی و می پرسی، پس چه کسی زیپش را بالا بکشد؟ بماند آن وقت ها که یادت می آید برخی آدم های این جمع، دو نفرگیتان را با هم دیده بودند و با هم خندیده بودید. بماند آن وقت ها که ...
همه ی کارهایم را برای امشب کرده بودم. تولد دوست پسر دوستم است. حتی به لباسی که خوب است بپوشم فکر کرده بودم. اما حالا که ۲-۳ ساعتی به رفتن مانده، تاب رفتنم نیست. بروم آن جا، می خندیم و می گوییم، اما من امشب آن قدر قوی نیستم که بتوانم روی خط ثابت، در لحظه بخندم. منی که استاد ِ معترف به این حقیقتم که زندگی، پر از خوش بختی های لعنتیست. منی که از بس دوستان هم سن و هم شرایطم را دعوت به صلح با خودشان کرده ام، از من فراری شده اند. باید اعتراف کنم ۳۲ سالگی، هر عصرش، مثل عصر یک شنبه است. با همه ی کارهای هیجان انگیزی که تمام عمر در خلوتم کرده ام، دروغ است اگر بگویم نیاز با او بودنم تمامی دارد. بعد که یاد رفتارها و حرف هایش می افتم، با خودم می پرسم، چرا؟! چرا من؟!چرا او؟!
یادم می آید که بچه ها چه قدر دوستش داشتند. من چه قدر دوستش داشتم. سنگین برایم تمام شده که تاب دعوا کردنش را نداشتم. سنگین برایم تمام شده که دوستش ندارم چون دوستم نداشته آن قدر که گمان می کردم. سنگین برایم تمام شده که نیست و نماند همه ی آن وقت ها که باید می بود ...
دلم آرام نمی گیرد. من امشب تاب رفتنم نیست.
من امشب تاب ماندنم نیست ... تاب ماندن در این جهان پر از رنگ و نیرنگ ...
کاش مرگ دست خود آدم بود ...