از درونم بی خبرم مثل آن وقت ها که آهنگ های فرانسوی یا اسپانیایی گوش می کنم و هیچ نمی فهمم... بعد، خوب تر می شوم. تکرارش می کنم.
سبدی نسیم ام
میز دو نفره ی آن گوشه پر بود. آمدم نشستم سر میز گروهی، آن هم روزی که حوصله ی حرف زدن و آدمی زاد دیدن ندارم. کافی تایم، بچه ها اضافه شدند. شدیم ۴ دختر، سه تا کانادایی هستند و من! هر سه شان در مورد برنامه های ولنتاین صحبت می کنند. قرار است کجا بروند و چه کنند. از بارها و کلاب ها حرف می زنند و من کم تر می شناسم. همین بخش اختلاف فرهنگ است که البته با ایشان می شود هم صدا شد، در شرایطی... سعی می کنم حرف هایشان را دنبال کنم. نمی فهمم در مورد چه صحبت می کنند. رسیده اند به دکوراسیون خانه. این جا چیزیست که من می توانم وارد شوم. لزومن فرهنگی نیست. یکی شان رفت. از این دو تا که هر دو آفیسی من هستند، یکی خیلی مهربان و یکی خیلی نژاد پرست است. دومی، سنش بالاتر است و روحیات خاصی دارد. روز دوم بهم خندید و سعی کردم با همین دلیل باهاش خوش و بشی بکنم. فهمیدم گارد بالایی دارد. من هم به سیاق خودشان رفتار می کنم. از این که بله، من هم از شما حالم بهم می خورد. به به چه روز زیبایی. بله، چه هیکل قناسی دارید، چه قدر برف؟! و خلاصه دیالوگ هایی که یاد گرفته ام برای حفظ معاشرت داشته باشم.
دلم خیلی گرفته است و تا یک ساعت دیگر باید بروم که خانه ببینم. باز باید جایم را عوض کنم... حوصله ام نمی شود. این روزها بگذرد من کمی بهتر شوم.
نمی خواهم به سیگار لب بزنم. نمی خواهم. نمی خواهم.
کاش می تینگ ز زودتر تمام شود. با من بیاید. با هم برویم.
نمی خواستم زود خونه برگردم. ز گفت که احتمالن برف از این بیشتر می زنه و برگشتنه، اذیت می شی. دیدم راست می گه، گفتم باشه. اومدم خونه. از اون وقت هایی بود که نمی خواستم تنها باشم ولی باید به زور تنها می بودم. حوصله ی درس و کتاب هم نداشتم. حتی موسیقی. رنگ کردن هم نه... تقریبن چیزی جز ول گشتن توی نت برام باقی نموند. توی ول گشتن ها، فیلم (من مادر هستم ) را پیدا کردم. انتظار زیادی ازش نداشتم همین طوری شروع کردم به دیدن... بد نبود. ارزشش را داشت شرایط را برای دیدنش آماده کنم. بستنی را هم آوردم توی تخت. لذت غریبانه ی تنهایی فیلم دیدن را اگر چشیدید، همون بود. راستش من هیچ وقت لذت زیادی از با کسی فیلم دیدن نبردم. شاید خودخواهی منه، نمی دونم.خلاصه کلی سر حال شدم. با این که فیلم تلخی بود و آخرش کلی گریه کردم، اما بازی خیلی خوبه همشون، واقعن سکانس آخر را شیرین کرد. با یک گشت دیگه توی نت خوندم که سکانس آخر کاملن بداهه بوده. در واقع، جیرانی بهشون گفته هرکاری می خواید انجام بدید تا سکانس خوب در بیاد. قاضیانی فقط یه جمله می گفت: می ریم خونه. بعد همه جای دست و بدن بچش را می بوسید. این عالی بود...
داشتم فکر می کردم چه قدر بداهه های زندگی خوبن. خیلی بداهه ها هستن که می تونن شیرین باشن و من ازشون خاطره های خوبی دارم. مثه گفت و گوهام با مردم توی اتوبوس یا مترو یا کافی شاپ. البته غافل گیری های بداهه های دیگران، بنده را به دردسر زیاد انداخته منتها، هنوز با برخی بداهه های ملایم موافقم. از سوپرایز شدن هم خوشم نمیاد. مگر تو چیزای خوب :)
همه می گن دیوونست. من الان فکر کردم دیوونه نیست. مثه آدم هایی می مونه که داخل مملکت موندن تا درستش کنند. مثه اونایی که رفتن جبهه شهید شدن. اونام یه طورایی دیوونه بودن. به نظرم اما میم دیوونه نیست. وابسته ی متقابله. جنگ جو هست. اما اون قدر دوستش داره که می خواد بمونه درستش کنه. شاید احمقانه به نظر برسه، شاید دیوونگی شاید. اما راهیه که به ذهنش می رسه. به من چه!هان؟!
نمی خوام درگیر بشم، حق ندارم قضاوتش کنم. درست نیست. گناه داره.
ارائه را دادم. راحت شدم. خوب بود. نه در آن حدی که دلم می خواست ولی در کل خوب شد. همه ی سوال ها را هم جواب دادم. حتی یکی را آندریا بلد نبود و خودم جواب دادم.
تا ۱۰ خوابیدم و بقیه ی رنگ زدن خانه را شروع کردم. جدن چه کار سختیست. اما خوب است. باعث می شود، فعالیت کاردیو انجام داده باشم و این برای من کم تحرک، خوب است. از طرفی، کل خانه سفید می شود و این عالیست.
دیروز عصر، خیلی اتفاقی، همسر سابقش به دیدنم آمد. تماس گرفت که اگر می شود بیایم ببینمت. من شکه شده بودم. گفتم، خانم جان، من شهر دیگری ام. توضیح داد که لازم است هم را ببینیم.
وقتی سوار ماشینش شدم، حتی نمی توانست در چشم هایم نگاه کند. از این که یک آدم را در این حد ضعیف می دیدم، حالم بد بود. بعد از پیدا کردن یک جای پارک، به دانشکده دعوتش کردم. توی راه از ارائه ام برایش گفتم تا کمی حسش بهتر شود. به دانشکده که رسیدیم، می توانست در چشم هایم نگاه کند. گارد سختی گرفته بودم. حرف هایش را که شروع کرد، مشخصن با جدیت گفتم که جوابم مشخص است. من هیچ صنمی با زید شما ندارم. کاملن قطع رابطه کرده ایم. سعی می کرد توضیح دهد که برای شنیدن این موضوع نیامده است. سوالش را شکل دیگری پرسید. با همان جدیت قبل و حتی کمی خشم کنترل شده، جواب قاطعانه دادم: خانم، جوابم همان است. متاسفم که شرایط این گونه شده است. منتها، مسیر من مشخص است. این بار حریص شده بود و خیالش خیلی راحت. می دانستم برای چنین آدم هایی باید اول خیالشان را راحت کنی. جنسش عین دوست قدیمی بود که سه سال عمرم می شناختمش... بعد از آن گاردم را شکستم. درد دل کرد و گفت و گفت و ...
من هم گفتم و خیلی جاها، حرف های میم برایم معنا می شد. این که این قدر زندگی اش، تاسف آور شده، حالم را بد کرده بود. بعد از یک ساعت و نیمی رفت. تا خود خانه را دویدم. گوش هایم داشت یخ می زد. سرم سنگین بود. خدا را شکر بالاخره بعد از دو روز برق خانه را وصل کرده بودند. اما چراغ ها را خاموش کردم و در تختم، دراز کشیدم....
صبح، حالم بهتر بود. اما هنوز نمی دانم حالا که این حرف ها را شنیده ام، چه قدر زمان می برد اثرشان کم رنگ شود. فقط می دانم حسم به میم کاملن از بین رفته است. هیچ حسی نداشتم و این خوب بود. فقط نمی خواهم در جریان دوستی غلطی قرار بگیرم. نمی خواهم آقا جان...
حالا از دیشب هر دوشان پیغام می دهند. خدایا، واقعن مچکرم که هستی. می شود حواست هم باشد؟