خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوش بختی

خوش بختی یعنی این که هنوز برای توجیه کار خودت، وقتی کسی زده له و پهت کرده، اونو بد جلوه ندی... اما نمونی و توی افق محو شی :)

من خیلی وقتا این طوری نیستم، فقط گاهی این طوری ام و وقتی می تونم این طور باشم، بی نهایت خوش حالم :)

نسیم خسته است

خودم را خسته کرده ام. بیش از حد خودم را خسته کرده ام. خستگی ام روحیست. پنج شنبه هم ارائه ای دارم و هیچ کاری برایش نکرده ام. خیلی دل نگرانم. اما تماس امروز میم و درد دل های من ز، نتیجه اش این بود که کلی انرژی ام برود. نتوانستم از این بخش زندگی ام دیگر پرده بر ندارم. حالا دلم می خواهد لال شوم. 

من، ترسیده است. من، توی ذوقش خرده است، من، خسته است. ز معتقد است خطر از بیخ گوشم رد شد.


ترس

تماس گرفته بود که بگوید از دستش دل خور نباشم. برایش توضیح دادم که بودم، اما حالا نیستم. اصرار می کرد که همه چیز را موجه جلوه دهد. من مشکلی نداشتم، اما نمی توانم کسی می گوید خر شو، قبول کنم. بیشتر می خواهد حرف ها و نظراتش را در مورد شخص مذکور، تائید کنی. 
نمی خواستم بگویم اما گفتم می ترسم. گفتم که از او می ترسم. جا خورد و ناراحت شد. حالا که خودش می خواست بداند، بهترین کار صراحت بود. گفتم: برادر من، ایشان را نمی شناسم و بهشان جهل دارم. اصلن من نادان، تاب تحملم نیست که با آدمی که (در دلم گفتم: غیر از بد دلی و بد جنسی و ناقلایی رفتار دیگری در مقابلم نداشته است) بلند گفتم: نمی شناسم و نمی خواهم قضاوتشان کنم، درگیر شوم. تاب تحملم نیست که وسط چیزی قرار بگیرم. ما را بخیر، شما را به سلامت.
کلی اصرار کرد. داشتم راضی می شدم که تلفن قطع شد. دوباره که زنگ زد، گفتم آقا جان، ولم کنید. شکر خوردم. بگذارید به حال خودم باشم. نمی خواهم هیچ کاری برایم بکنید. هر وقت خواستید، بیایید وسایلتان را ببرید. 
آدم این قدر از خود متشکر! 
باورم نمی شود.


بسته ی ارسالی از دیار قدیم

میم گفته بود که از سین بخواهم بسته ی مربوط به پروژه های خروس را برایم بفرستد تا در فراغت رویشان کار کنم و مقاله اش را در بیاورم. من هم دیدم تابستان پیش رو فرصت خوبیست. به سین پیغام دادم و او هم مرام گذاشت. بسته را فرستاد. 

توی بسته، همه چیزی که انتظارش را می کشیدم بود. یکی مهم تر از همه آن کیف کولی ام بود که می خواستم ببخشم. روز آخر یادم آمده بود که این را در وسایلم جا نداده ام. به سین گفتم این را هم قاطی وسایل، بده بره! سین می دانست چه قدر اون کیفو دوست داشتم. نگهش داشته بود. 

با دیدن کیفم، این قدر ذوق کردم که حتی خروس و رفتارهاش برام تداعی نشد. خدایا واقعن ممنون می شم کارمو درست کنی :) 

خلاصه من هنوز هیجان زده ی بسته ام. با آن که چیز خاصی نداشت...


سیاق حل مسئله

همیشه با خودم تکرار کرده ام که وقتی شیوه ی حل مسئله ی کسی را دوست نداری، دل خور نشو. تنها فاصله بگیر یا تمام سعیت را بکن شیوه اش را بفهمی. اگر شیوه اش را فهمیدی، شانس زیادی هست که حتی آن را بپسندی و زین پس به کار ببری.