میز دو نفره ی آن گوشه پر بود. آمدم نشستم سر میز گروهی، آن هم روزی که حوصله ی حرف زدن و آدمی زاد دیدن ندارم. کافی تایم، بچه ها اضافه شدند. شدیم ۴ دختر، سه تا کانادایی هستند و من! هر سه شان در مورد برنامه های ولنتاین صحبت می کنند. قرار است کجا بروند و چه کنند. از بارها و کلاب ها حرف می زنند و من کم تر می شناسم. همین بخش اختلاف فرهنگ است که البته با ایشان می شود هم صدا شد، در شرایطی... سعی می کنم حرف هایشان را دنبال کنم. نمی فهمم در مورد چه صحبت می کنند. رسیده اند به دکوراسیون خانه. این جا چیزیست که من می توانم وارد شوم. لزومن فرهنگی نیست. یکی شان رفت. از این دو تا که هر دو آفیسی من هستند، یکی خیلی مهربان و یکی خیلی نژاد پرست است. دومی، سنش بالاتر است و روحیات خاصی دارد. روز دوم بهم خندید و سعی کردم با همین دلیل باهاش خوش و بشی بکنم. فهمیدم گارد بالایی دارد. من هم به سیاق خودشان رفتار می کنم. از این که بله، من هم از شما حالم بهم می خورد. به به چه روز زیبایی. بله، چه هیکل قناسی دارید، چه قدر برف؟! و خلاصه دیالوگ هایی که یاد گرفته ام برای حفظ معاشرت داشته باشم.
دلم خیلی گرفته است و تا یک ساعت دیگر باید بروم که خانه ببینم. باز باید جایم را عوض کنم... حوصله ام نمی شود. این روزها بگذرد من کمی بهتر شوم.
نمی خواهم به سیگار لب بزنم. نمی خواهم. نمی خواهم.
کاش می تینگ ز زودتر تمام شود. با من بیاید. با هم برویم.