نشسته ام در دفتر امور بین الملل تا نوبتم شود. خیلی راحت و صمیمیست. خاطرم هست برای کاری دفتر بین الملل دانشگاه ایرانم بودم. آن جا هم آدم های خوبی کار می کردند اما جو، مثل بقیه ی جاها سنگین بود.
به این فکر می کنم که چه قدر تحت تاثیر جو سنگین فرهنگی کشورم، نتوانسته ام راحت فکر و عمل کنم. به این که گاهن عصا قورت داده ای شده ام. به این که هول کرده ام و حرف هایم بریده بریده شده. گریه افتاده ام. گریه کرده ام. شده که حسابی بهم ریخته ام و تا مدت ها درگیر حاشیه شده ام. در کل یاد گرفته ام به خودم سخت بگیرم و یاد گرفته بودم سخت تغییر کنم. خلاصه که نتیجه ی همه ی این ها، این بود که من همیشه فکر کرده ام زمان را از کف داده ام. حالا که دارم جا می افتم و به اطرافم با آرامش و دقت بیشتری نگاه می کنم، تفاوت زیادی در + و - ۵ سال نمی بینم وقتی همه اش به نوعی درگیر هدفم بوده ام. نگاه که می کنم، خب، شاید امروز دکتری ام را هم گرفته بودم. می رفتم دنبال پست داک. زندگی ام اصلن ۵ سال جلوتر بود. راستش را بخواهید، حالا که این جا، میان نقاشی های دستی و رنگ های بنفش تزئینات و میزهای زرشکی نشسته ام، گمان می کنم همه ی چیزهایی که خوانده ام و یاد گرفته ام، مرا به جلو برده اند. گاهی هم به عقب اما در کل، حرکت مثبتی بوده است. گاهی هم منفی. خب زندگی همین است. آن تفکر ابلحانه ی عقب افتاده ای که زورمان می کند معنای زمان را به زودتر رسیدن درک کنیم، باطل است. باید باطل شود.