به ایشان ایمیل زدم. تا امروز، خیلی بیشتر از این ها انتظار یاری از طرفشان را داشتم. آب صاف و پاک را که روی دستم ریختند، خیلی توی ذوقم خورد. یک ساعتی بود که آشفته شدم. بعد خودم را به تصویر کشیدم، با همان پررویی که برگشتم. وقتی برمی گشتم، می دانستم اگر شرایط را عوض کنم، تقریبن معجزه ای رخ داده است. درست است که عوض نشدن شرایط چیز دیگری به ذهنم نمی آورد، اما خارج شدن از این بحران سهمگین دو ساله، به اندازه ی یک عمر از من انرژی گرفته است و می گیرد و خواهد گرفت تا بتوانم قد راست کنم.
از همان روزی که گروه گرز زرهی را ترک کردم می دانستم کار خطرناکی می کنم و تهدیدهایش را شنیدم. حسابی هم توی ذوقم خرد که چرا زندگی این قدر سخت است. اما بعد از حدود یک سال و نیم، هنوز مصمم از تصمیمی که گرفته ام دارم تلاش می کنم و می دانم دارم خود آینده ای را می سازم که دوست ترش می دارم. من یک اشتباه کرده ام و پای اشتباهم ایستاده ام.
صبح می شه این شب، وا می شه این در صبر داشته باش :)