خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

خوشی و نا خوشی

سال هاست که می نویسم. اما پیوسته نویس ِ خوبی نیستم. نوشتن، درد دل واژه ها با صفحه های سفیده، واژه هایی که باید جایی به بیرون پرتاب بشن...

بچه بودم، الگو گرفتم

بچه بودم که رفته بودیم مشهد. مثلن نوجوون سنی. توی هتل خوبی بودیم که عرب های زیادی داشت. صبح ها، صبحانه ی مشتی هتل، وسوسه انگیز بود. فکر کنم از صبح روز دوم بود که اون اتفاق افتاد. یک عرب مرد، برامون آش توی کاسه می ریخت و می آورد. فقط یک کاسه و اونو جلوی مادرم می گذاشت. با پدرم هم حرفی نمی زد. مادرم لب نمی زدند. ما نگاه می کردیم. پدرم خیلی خون سرد برخورد می کردند و یادم می آد که توضیح می دادن، آش های قومیت های مختلف مزه های متفاوتی داره. من پرسیدم که چرا اون مرد عرب که دشداشه می پوشه، این کارو می کنه و پدر جواب دادند که فکر می کنه ما نمی دونیم اون ظرف ها چیه و چون خودش دوست داره، برای ما هم می آره. یک تصویر مبهم توی ذهنم هست که پدر آش را خوردند. یک تصویر مبهم دیگه هم هست که وقتی دیروز این خاطره یادم اومد، برام روشن تر شد. حس می کنم مادر معذب و گرفته آش را نگاه می کردند. تقریبن مطمئنم که به آش قهوه ای رنگ بد مزه لب نزدند. من چشیدم ولی.

این قصه همین جا تموم شد و هیچ حساسیت خاصی از پدرم ندیدم. من اما روی مادرم حساس بودم. کسی باهاشون بد برخورد می کرد، دلم می خواست یارو را سر جاش بشونم. مثلن میوه فروش، یا سوپری یا داروخونه چی. بزرگ تر که شدم، در مورد مامان، مثل پسر غیرتی بودم. فکر می کردم باید مراقب مامان باشم و هروقت تعریف می کردند فلانی باهاشون سبک حرف زده، می گفتم که فردا می رم و یارو را سر جاش می شونم. بماند که هیچ وقت نرفتم اما فکر می کردم باید این قلدر بازی را دربیارم تا حسم بهتر بشه. فکر می کردم باید به پدرم درس با غیرت بشو می دادم! من چه ساده لوح و اخمخانه مادرم را مراقبت می کردم. این شکل حمایت از مادرم هنوز با منه، وقتی در مورد داداشی باهام درد دل می کنن. وقتی از تک روی ها بابا توی خرج پول می گن و بعد از دو ساعتی، خسته می شن و می گن ببخش سرتو درد آوردم. البته از بس خودم مشکل داشتم، خیلی وقته با مادر اختلاط نکردیم. اما بحثم سر غیرتی شدنه. چرا در مقابل مادرم طوری عمل می کنم که بهش اعتقادی ندارم؟ چرا از پدر درس تمدن و روشن فکری یاد نگرفتم و به جاش، قلدری و غیرتی شدن گرفتم؟! اینا حرف هاییه که آدم توی موقعیت خطیر یادش می آد.

دیشب با میم حرف می زدم. کلی بهمش ریختم اما حرفمو زدم. خودش می دونه به خاطر علاقم ناچار شدم اون حرف ها را به خودآگاهش بیارم و برای همین امروز مردونه تشکر می کرد. ولی به این فکرمی کردم که چه قدر بهتره مسائل را مثل اون روز که پدرم حلش کرد و از پیش اومدن بحرانی جلوگیری کردند، حلش کنم. من دوست دارم بهتر و در آرامش بیشتری مسائل را حل کنم. یکی از خوش بختی های من اینه که می تونم در مورد مشکلاتم حرف بزنم و حلشون کنم. حالم داره بهتر می شه و به خود واقعیم نزدیک تر می شم. خدایا، اگه هستی، مچکرم.


نظرات 3 + ارسال نظر
ریحانه پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 07:48

آره. متوجه منظورت هستم. مطمینم چیزی که تو رو به سمت این تفکر برده بی تاثیر از دیدن همین صحنه های زیبا نیست.

:) عزیزم...ولی در کل زندگی سخته بابا. چه کاریه آخه....

ریحانه چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 08:15

اوهوم. قبول دارم. (جواب خط آخرت بود :)) )
دوست که بودن. اما علاوه بر دوست بودن همسر هم بودن.

:)
اونو قبول دارم. خیلی از رفتارها بنا به نسبت و شرایطه اما من منظورم بیشتر الگو برداری کلی بود. این که تو از یک سیستم رفتاری الگو بگیری و مثلن در برخوردهات با دیگران غریبه هم پیادشون کنی. می دونی چی می گم؟

ریحانه سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 18:59

میدونی نسیم. پدرت بعد از ۱۰ سال زندگی با مادرت اون دیدگاه رو داشت. نه همون سال اول!
بعدشم مادرت برای پدرت همسری میکرد. دوست نبودن! اونم دوستی که گاهی حواسش جای دیگه باشه...
برا همین گاهی حق داریم خوب!

درست می گی دقیقن. به اضافه این که اون موقع الگوی ما هم بودند. به نظرت دوست نبودن؟ همسری کردن فقط؟
نمی دونم ولی همیشه فکر می کنم علاقشون ناب ناب بوده، می دونم خیلی ها علاقشون ناب نبوده اما ...
ما کلن فرق داریم. حق هم داریم. سخت نمی گیرم این بار بباور :)) ولی واسم جالبیش اینه سر سفره، هر دو نوعش هست، این که تو کدومو بگیری، حرفه. می دونی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.