حسابی دل خور بودم. تصمیم را گرفته بودم. اشتباهش را از خودش نمی دیدم. می دانستم منظوری ندارد اما این نداشتن، برای من کافی نبود. توی دلم خدا خدا می کردم که سوپرایزم کند و از تصمیم بعدش منصرفم کند. اما امیدی نداشتم. دلم می خواست بیاید اما راستش، مطمئن نبودم. اگر نمی آمد، تمام می شد.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود. هیچ خبری ازش نبود. پیغامی هم نمی داد و این نشانه ی بدی بود. محال بود پیغامی بفرستم. یک پاراگراف می نوشتم و دو تا پاک می کردم. آشفته بودم اما می دانستم راه درستی را انتخاب کرده ام. تصمیمم مشخص و مبرهن قابل اجرا بود. ۱۲ و پنج دقیقه ی شب، در خانه بود که کسی می زد. باور نمی شد. قطره اشکم افتاد. خسته شده بودم.
-یس؟
+ دیس از می.
- پنجره ی وبلاگم را پایین آوردم. پنجره ی تصمیمم را پایین آوردم.
آمد داخل. حل شد. برایم پماد شانه درد آورده بود. خودش مالید. خجالتی کشیدم اما خوشم آمد. لباسم را عوض کرد. برایم سوسیس ایرانی خریده بود و با تخم مرغ و نان سنگک آورد. برایم تکه گرفت. خوردم. خوب شدم. حرفی نزدیم. خوابیدیم. همان طور که قطره ی اشکم سر می خورد...
روزهای سخت، تموم می شن. این یه اصله.
صد در صد مای هانی. (جواب خط آخر)
بیخیال که بگیریم میگذرن. بدیهاش میگذره بدونه اینکه بهش فکر کنیم. خوبی هاش هم میگذره با یه عالمه خاطره خوش و خنده و شادی.
زندگیت پر ز شادی و مهر.
مرسی عزیزم :
امیدوارم :)
زندگی تو هم خوش و خرم جانم.
سلامی به شیرینی دلتون خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
خیلی دوست دارم پیش منم بیاین مرسی از لطفتون
8965
سلام سحر خانم.
ممنون که اومدین. تبلیغ خودتونم کردین :)