دوشنبه صبح ها می رود. از یک شنبه شب غم گین است که فردا باید برگردد. می خواهد همراهش بروم. می داند جوابم چیست و برای همین، اخمش را بیشتر می کند. دیشب اما حال و هوای هردومان پیش هم ابری بود...
یک طوری آرامش تنهایی ام را باز می یابم. یک طوری هم دلم تنگ می شود. اما هنوز آرامش تنهایی ام بیشتر است. خواه ناخواه ذهنم و ذهنش سابقه ها را مقایسه می کند. گاهی هم بلند فکر می کنیم و گلایه ها را بیرون می ریزیم. هردومان هم از این که گلایه کرده ایم پشیمان می شویم و باز می خندیم...
این هفته از همیشه شلوغ تر است. خیلی درد است که چندین بار همه چیز خوب پیش می رود و دست آخر، خراب می شود. حالا تصمیم گرفته ام آن یکی وامانده را مستر کنم. هرچند نمی خواستم، اما انگار گزینه ی قابل توجهیست....